#بانوی_کوچک_پارت_2
می دونست نوازش موهام بهم ارامش میده اروم اروم موهامو ناز میکرد و تمام وجودم پر شد از ارامش چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم حتی به صدای دلم هم که میگفت باید از این مرد متنفر باشی گوش ندادم فقط ارامش میخواستم چشمام رو بستمو خوابیدم . خوابیدمو رفتم به گذشته ها . مثل اینکه قرارنبود گذشته دست از سر من برداره .
برگشتم به گذشته ...
راه دانشگاه تاخونه خیلی کم بود اما همین راه کم هم واسه منی که خیلی تنبل
بار اومده بودم سخت و طاقت فرسا بود . تازه ازاتوب*و*س پیاده شده بودم هوا خیلی گرم بود . تیرماه بود و اواخر امتحانات . امتحانمو خوب داده بودم واسه همین گرما کمتر کلافه ام میکرد . وقتی رسیدم سرکوچه مون از سرکوچه که چشمم افتاد به
درحیاطمون یه ذوقی تو دلم نشست که نگو . همیشه همین طوری بود . من عاشق
خونه مون بودم . خونه ی بزرگی نبود اما تا دلت بخواد صفا داشت . عاشق حیاط
خونمون بودم . مامانم همیشه میگفت دختر تو کی میخوای دست از سر این خونه
برداری ؟ اما مرغ من یه پا داشت همیشه از کلاسای دانشگاه میزدم که زودتر به
خونه برسم . خونه بهم ارامش میداد . تو خونه مامان بود بابابود از همه مهم ترسامان
بود .یه خانواده ی دوست داشتنی کوچولو . مامانو بابا سنشون زیاد بود . دیر ازدواج
کرده بودن و اوایل ازدواج حدود 12 سالی بچه دار نشدن بعدشم که با نذر و نیاز خدا منو سامانو بهشون داده بود . من 21سالم بود و دانشجو بودم و سامانم
که 19 سالش بود و دانشجوی مهندسی برق .بابا عاشق درس خوندن بود . دوست
داشت ما به بهترین جاها برسیم ما هم واسش کم نذاشتیم خوندیمو خوندیم اول من
بعدم سامان شدیم دانشجو .
romangram.com | @romangram_com