#بانوی_کوچک_پارت_49


صبح که بیدارشدم هنوز بر می بارید.شهروز به خاطر برف خونه مونده بود اما من خبری ازش نداشتم صبح تنهایی صبحانه خوردم .از وقتی که بیدار شدم اصلا حوصله نداشتم یاد چند سال پیش افتادم که برف اومده بود و من سامان چقدر باهم بازی کردیم تازه مامانو باباهم پیشمون بودند. بی حوصله شالی دور خودم پیچیدمو به حیاط رفتم .دونه های برف هنوز اروم اروم پایین می اومدند و همه جا یک دست سفید بود.اروم رفتم پایین و کمی داخل باغ قدم زدم.خیلی سردم بود اما همش یاد سامان می افتادم .همون طور که راه می رفتم بغضم ترکید و اروم اروم اشک ریختم.

کمی که گذشت خواستم برگردم پایین پله ها که بودم چشمم خورد به حیاط.همه جای حیاط یک دست سفید بود همون جا اروم نشستم زمین و کف دستم باز کردم و گذاشتم رو برفها.دستمو کمی فشار دادم دستمو که برداشتم دیدم جای دستم روی برفها مونده و همین باعث شد گریه ام شدت بگیره.

- ساره اینجا چیکار می کنی یه ساعته دارم دنبالت می گردم . سرده بیا بالا

صدای شهروز بود جوابی ندادم . همونجا نشستم.صدای قدمهاشو می شنیدم که بهم نزدیک شد و اروم کنارم نشست.قبل از اینکه چیزی بگه من شروع کردم به حرف زدن:

- چند سال پیش برف اومده بود وحیاط خونه مون یک دست سفید شده بود.حیاط خونه ی ما اینقدر بزرگ نبود . خیلی نقلی و کوچیک بود همیشه وقتی برف می اومد من و سامان یه عالمه باهم بازی می کردیم تازه مامانو بابا هم بیشتر موقع ها باهامون بودند.یک بار سامان صدام کرد وقتی رفتم پیشش یه گوشه از حیاطو نشونم داد که برفهاش دست نخورده بود جلو رفتم دیدم دستشو گذاشته رو برفها و جای دستش رو برفها مونده ازم خواست منم همون کارو کنم.بعدهم بابا ومامان اومدن جای 4 تا دست روی برفها بود .سامان مسخره بازی در می اورد و می گفت این نشون خانوادگیمونه .بعد از اون هر سال هروقت برف می اومد همین کارو می کردیم خیلی خوش بودیم به خدا

- این که گریه نداره دختر خوب

بابغض گفتم : چرا داره . دست منو ببین تنها ی تنهاست . من دیگه خانواده ندارم

لبخندی زد و بامهربونی دستشو گذاشت کنار جای دست من رو برفها . دستشو که برداشت جای دستای دوتامونم رو زمین بود.

- خوب شد دیگه دستت تنها نیست . ماهم الان یه جورایی خانواده ایم دیگه اخه داریم باهم زندگی می کنیم

میون گریه لبخندی زدمو گفتم : اره راست میگی

- حالا پاشو بیا یه چیز نشونت بدم

دستمو کشیدو منو برد یه جایی تقریبا نزدیک پنجره ها.بعد روی زمین دراز کشید و بهم اشاره کرد منم با کمی فاصله ازش دراز بکشم.

- ساره مواظب باش برفها خراب نشن . دراز بکش

به حرفش گوش کردم سرمو بر گردوندم طرفش و منتظر نگاهش کردم.سرشو طرفم بر گردوند و گفت حالا هر کاری که من میکنم توهم بکن.

romangram.com | @romangram_com