#بانوی_کوچک_پارت_48
چی میگفتم می گفتم لباس ندارم.لبخندی زدمو گفتم : همین خوبه الان که می خوام بدوبدو کنم گرمم میشه خوبه دیگه
دوباره چشمم خورد به پالتوی مونا .حواسم نبود شهروز رد نگاهمو گرفتو برگشت سمت مونا .گند زده بودم نکنه فهمیده باشه.سریع گفتم بریم دیگه بعدهم خودم زودتر از همه دویدم بیرون.
خیلی خوش گذشت از گلوله انداختن به هم تا درست کردن ادم برفی .خیلی بازی کردیم اما شهروز حوصله نداشت وفقط با ناراحتی و اخم نگاهمون می کرد.
هوا تاریک شده بود که بچه ها رفتند.اصرار ما برای موندشون واسه شام بی فایده بود پدرام صبح زود باید می رفت مطب و ترجیح میدادند زودتر برن خونه ی خودشون.
شهروز خیلی تو فکر بود.منم خیلی خسته بودمو خوابم می اومد .هی خمیازه میکشیدم دوست داشتم بخوابم اما می دونستم بدون شام امکان نداره شهروز بذاره خواب راحت داشته باشم.تو عالم خودم بودم که رباب خانم صدامون زد واسه شام.
جلوتر از شهروز وارد شدم سریع غذامو کشیدمو شروع به خوردن کردم.تندتند قاشقو پرمی کردمو نجویده قورتش میدادم
- اروم تر ساره خفه میشیا
جوابی ندادم غذامو که تموم کردم خواستم برم بالا که دیدم شهروز همچنان پکره و غذاشم دست نخورده موند چشم دوختم به شهروزوپرسیدم : چرانمی خوری ؟ من کار بدی کردم
- نه چطور ؟
- اخه خیلی تو فکری
- چیزی نیست مربوط به شرکته
-اما صبح که خوب بودی
-برو بخواب از خستگی چشمهات داره بسته میشه
حرفی نزدم فهمیدم داره بحث و عوض میکنه شب به خیر کوتاهی گفتمو رفتم بالا و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
romangram.com | @romangram_com