#بانوی_کوچک_پارت_47
-گفتی که قهر نیستی . برم دیگه تورو خدا یه ذره
- نه داره برف میاد خیلی هم سرده صبرکن یکم بگذره بعد
بی حوصله باشه ای گفتمو برگشتم سمت تلوزیون
- زنگ میزنم بچه ها ناهار بیان
-باشه
نزدیک 12بود که بچه ها رسیدند.ارین خواب بود.مونا تا منو دید مثل همیشه با محبت ب*غ*لم کرد و صورتمو ب*و*سید.هنوز شهروز اجازه نداده بود برم بیرون .بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم همه شروع کردند به صحبت .من بیشتر شنونده بودم حرفی نداشتم که بزنم فقط گوش میدادم.
تا اینکه پدرام گفت : ساره خانم ساکتی یه چیزی ام شما بگو
بانهایت مظلومیت برگشتم سمت شهروز و گفتم:یه دقیقه برم بیرون
سه تایی زدند زیرخنده . شهروزم باهمون خنده گفت:نه
حالم بد جوری گرفته شد .که مونا گفت : راست میگه ببینید ارینم خوابه بریم 4 تایی برف بازی
پدرام دستاشو کوبید به همو گفت : عالیه منم موافقم بلند شید
از همه زود تر خواستم برم بیرون که شهروز گفت برو لباس بپوش بیا . رفتم بالا و چشم دوختم به کمد من که لباس خاصی نداشتم همین چند تیکه لباسم شهروز خریده بود.
دستمو دراز کردمو سیوشرت قرمزمو برداشتم . روسریم رو هم با یک شال پشمی قرمز عوض کردمو پایین رفتم.دلم از دیدن پالتویی که تن مونا بود یه جوری شد.خوش به حالش یه پالتوی طوسی شیک که یه عالمه هم خز مشکی داشت.شهروز با اخم اومد طرفمو گفت : این چیه تنت کردی برو یه لباس گرم تر بپوش
- همین خوبه
romangram.com | @romangram_com