#بانوی_کوچک_پارت_43
- نه خسته ام
خواست بره که گفتم : امروز که منو بردی اونجا خیلی خوشحال شدم اما اخم تخمت نمی ذاره چیزی از این خوشی و سبکی رو حس کنم
برگشت سمتم با قدمهای بلند خودشو بهم رسوند و عصبانی بازوهامو گرفت وگفت : وقتی می خوام خوشحالت کنم ولی می بینم بی توجهی ناراحت میشم ، وقتی به حرفم گوش نمی دی ناراحت میشم . وقتی سوار ماشین میشی و حالت بده اما بهم نمی گی ناراحت میشم . وقتی دارم باهات حرف میزنم و حالت بده ولی میپرسم خوبی یا نه جوابی نمی دی و بی حرف اسپری میزنی . وقتی این قدر نسبت بهم بی تفاوتی ناراحت میشم فهمیدی ؟
ول کرد و رفت حتی نایستاد که جوابشو بدم .در اتاقشو محکم به هم کوبید و رفت.خیلی خسته بودم به اتاقم رفتمو خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم دوست نداشتم برم پایین.امروز جمعه است و شهروز حتما خونه است . مثلا از دیشب باهام سر سنگینه خجالتم خوب چیزیه مردک داره دو سال دیگه میره تو 40 سال هنوز عین بچه ها قهرمیکنه.
خیلی گرسنه ام بود دیشب به خاطر قهرکردن شهروز منم لج کرد شاممو نصفه خوردمو از کنار میز بلند شدم.الانم خیلی گرسنه ام بود به لباسهام نگاه کردم یه شلوار کوتاه سفید خونگی با یه تاب صورتی تنم بود موهامو شونه کردمو رفتم پایین. شهروز تو اشپزخونه مشغول خوردن صبحانه بود .سلام کردم که بی تفاوت جوابمو داد . رفتم جلو برای خودم چایی بریزم خبری از رباب خانم نبود جمعه ها رباب خانم دیر تر می اومد اینطرف شهروز ازش خواسته بود جمعه ها بیشتر استراحت کنن البته این قانون قبل از اومدن من هم اجرا می شد و بعدها من فهمیدم.شهروز سرشو بلند کرد چشمش که به لباسام خورد گفت : این چه وضعشه؟
متعجب گفتم:چی ؟
بلند دادی ردوگفت : اینا چیه پوشیدی ؟
خدایی ترسیدما اما بی تفاوت گفتم:لباس
- کور نیستم می بینم . اما مثل اینکه تو کوری نمی بینی احمق بیرون داره برف میاد . من دارم اینجا قندیل می بندم . می خوای سرما بخوری
باذوق گفتم : راست میگی تورو خدا داره برف میاد
بلند شدمو دویدم سمت پنجره که دیدم همه جا یک دست سفید شده از خوشحالی می خواستم بال در بیارم
- راست میگی ببین چقدر برف اومده همه جا سفیده
می خواستم بدوام سمت حیاط که یک دفعه دستم کشیده شد
romangram.com | @romangram_com