#بانوی_کوچک_پارت_41
رفتم اشپزخونه و غذارو واسش گرم کردم . تند تند از یخچال ماست و اب و زیتون اوردمو غذارو کشیدمو منتظر موندم.
وارد که شد گفت :به به دست شما در نکنه خانم
عجول و بی تاب گفتم:بخور دیگه دیر میشه بعد میگی نمی برمت باشه واسه فردا
خنده ی بلندی کرد و گفت:میگم ساره خانم مهربون شده نگو واسه یه چیز دیگه است . نترس سرم بره قولم نمیره می برمت
- باشه پس من تو سالنم
- نمی خواد بیا بشین همین جا زود می خورم میریم
-من خوردم
- می دونم می دونم که امروز مثل بچه های خوب غذاتو خوردی ، خوش اخلاقم که بودی مطمئن باش جایزه داری پیشم
همون جا نشستمو با نمکدون روی میز بازی می کردم که شهروز گفت : خدایا شکرت
از جا پریدمو گفتم :خوردی میزو جمع کنم بریم؟
- اره خوردم نمی خواد جمع کنی بیا بریم که زود برگردیم
سوار ماشین شدیمو به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم تمام طول راه بغض داشتمو حرفی نمی زدم وقتی رسیدیم شهروز خواست پیاده بشه که گفتم : میشه تنها برم؟
مردد نگاهم کرد و گفت : باشه اما از اینجا دارم می بینمت ساره اگه زیادی گریه کنی و حالت بد بشه به خدا قسم ساره دارم قسم می خورم دیگه نمی ذارم بیای فهمیدی؟
بابغض گفتم : باشه
romangram.com | @romangram_com