#بانوی_کوچک_پارت_39


بازهم پدرام خندید و حین بیرون رفتن گفت:میدونی چیه شهروز من و مونا هر وقت ارین غذا نمی خوره کاری به کارش نداریم خودش که گرسنش بشه میاد سراغ غذا توهم همین روشو درمورد ساره در پیش بگیر.

- برو بیرون پدرام مثل اینکه امروز می خوای کله تو به باد بدیا

- بای عموی عزیز

احساس کردم که اتاق خلوت شد و بعد صدای پاهایی که به تخت نزدیک می شد و در نهایت شهروز بود که اروم خم شد سریع گونه مو ب*و*سد وبعد از اینکه موهامونوازش کرد رفت.

احساس خوبی از بودن شهروز بهم دست می داد.یاد حرفهای پدرام که افتادم خندهام گرفت.پدرام و مونا هر دو برادر زاده های شهروز بودن که ازدواج کرده بودند و یه پسر4 ساله ی شیرین به اسم ارین داشتند.شهروز خیلی باهاشون صمیمی بود .خانواده ی دوست داشتنی بودند که من هم دوستشون داشتنم.این خانواده ی سه نفره ی دوست داشتنی تنهایی کسانی بودند که من باهاشون احساس خوبی داشتم شهروز هم وقتی فهمید من به رفت و امد شون علاقه نشون میدیم سعی کرد ارتباطمون رو بیشتر کنه . بودن با مونا برای من خوشایند بود.پدرام 34سالش بود و پزشک بود همسرش مونا هم24 سالش بود و لیسانس زبان داشت . پدرام و شهروز مثل دوتا برادر بودند و همدیگه رو خیلی دوست داشتند . شهروز کوچکترین عضو خانواده اش و ته تغاری بود . پدر و مادرش از دنیا رفته بودند اما دو تا برادر و یه خواهر داشت که من فقط یکبار دیده بودمشون و اصلا چیزی ازشون به یاد نداشتم.شهروز بیشتر به خاطرمن اجازه نمی داد کسی اینجا بیادوبیشتر خودش تنهایی به دیدن خانواده اش می رفت.

از خوابیدن خسته شدم . عجیب احساس گرسنگی داشتم .بعد از اینکه سرووضعمو مرتب کردمو موهامو شونه کردمو پایین رفتم .رباب خانم تو اشپزخونه بود.

- سلام خسته نباشی

- سلام خانم جان ، بهتری انشاالله ؟

- بله خوبم

رباب خانم یک لیوان شیر جلوم گذاشتو گفت : بخورین خانم نوش جان ، صبحانه بیارم واستون

خندیدموگفتم : نه رباب خانم الان که ساعت یکه همین شیرو می خورم منتظر ناهار می مونم

- باشه خانم جان 10دقیقه دیگه ناهار حاضره

فکرم کشید به این چند ماه که این پیره زنو خیلی اذیت کرده بودم اما بنده خدا دم نمی زد

- رباب خانم

romangram.com | @romangram_com