#بانوی_کوچک_پارت_37


صدای قدمهایی که نزدیک تخت می شد به گوشم رسید و بعد گرمی دستی رو روی پیشونیم حس کردم.من به پهلو خوابیده بودمو پشتم به در بود واسه همین صورتمو نمی دیدن.پدرام دستشو از پیشونیم برداشتو و نبضمو گرفت بعد از چند لحظه هوای خنکی فضای اتاقو پر کرد و به دنبالش صدای عصبانی اما اروم شهروز به گوشم رسید.

- چیکار می کنی پنجره رو ببند نمی بینی ساره حالش خوب نیست

پدرام باصدایی که خنده توش موج می زد گفت: برادر من شهروز جان ساره خانم شما خدا رو شکر حالش خوب خوبه اما اینقدر شما اتاقو گرم کردید که فقط گرمش شده همین

- خیلی خوب پنجره رو ببند بدنش گرمه سرما می خوره

- عمو اینقد که شما نگران ساره هستی به خدا من و مونا نگران ارین نیستیم

- خفه شو پسر تو که دیشب اینجا نبودی

پدرام بالحنی خندون گفت:مگه دیشب اینجا چه خبر بود عموجون

-پسره ی احمق دو روزه باز حالش خوب نیست دیشبم حمله ی تنفسی داشت

- اهان از اون لحاظ . من فکرکردم از یه لحاظ دیگه حالش بد شده

- شوخی بسه پدرام خیلی نگرانشم

پدرام جدی شد و پرسید:

- دارو هاشو می خوره؟

- اره البته فکر کنم

- نگران نباش واسه ریه هاش یه دکتر خوب سراغ دارم خوبه بهش سر بزنید

romangram.com | @romangram_com