#بانوی_کوچک_پارت_36
- من زجرش میدم ؟ من که کاری به کارش ندارم
- شنیدی میگن طرف میاد ثواب کنه کباب میشه حالا این حرف شامل شهروز هم میشه چی فکر می کردیم چی شد
پوزخندی زدمو گفتم : ثواب ؟ ادم واسه اینکه ثواب کنه میره ادم میخره
بعد از این حرف دایی نگاهی بهم کردو شروع به حرف زدن کرد هر حرفی که می زد من بیشتر تو فکر می رفتمو بیشتر شرمنده می شدم:
- اون روز جلوی در شرکت یادته اون روز منو شهروز باهم تو ماشین بودیم که دیدمت شهروز ازم خواست مشکلتو بپرسم وقتی وضعیتتو واسش تعریف کردم ازم خواست در موردت تحقیق کنم تحقیق که کردیم از وضع زندگی و مادرت حتی از اذیتهای خانواده ی عموتم خبر داشتیم .شهروز تصمیم گرفته بود کمکت کنه و واسه اینم خیلی خودشو به آب وآتیش زد اون روز تو دفتر عموت یادته ما اونجا داشتیم در مورد تو با عموت صحبت می کردیم حرفهایی زده شد که بهتر بدونی عموی بی غیرتت داشت تورو عوض بدهیش به ما می فروخت اما نه من و نه شهروز زیر بار نرفتیم شهروز می گفت در حقت بی انصافی نمی کنه که چند روز دیگه پشت سرت هزار جور حرف زده بشه گفت مرد و مردونه می رم خواستگاری ازدواج که کردیم هر وقت ساره خواست طلاقش میدم که بره پی زندگیش تا اخر عمرمم خودم حمایتش میکنم.دخترم این انصاف نیست که این جوری اذیتش کنی اون داره عذاب می کشه و خودشو عامل بدبختی تو می دونه شهروزخودش خیلی زجر کشیده تو از گذشته و زندگی قبلیش کم و بیش اطلاع داری بی انصافی نکن وکمتر اذیتش کن
با رفتن دایی تو فکر رفتمو خیلی از خودمو رفتارم خجالت کشیدم یاد محبتهای شهروز افتادم بیچاره تو این دوماه از گل نازکتر بهم نگفته بود مدام بهم محبت می کرد ومن با بد اخلاقی جواب محبتشو می دادم همیشه بعد از داد و بی دادی که می کردم نفسم که میگرفت بعد از اون همه توهین بازهم شهروز به دادم میرسید حتی دوبارهم که بیمارستان بستری شدم خودش تا صبح بالای سرم بیدار موند و اجازه نداد کسی مراقبم باشه.واقعا شرمنده بودم از فردای اون روز ورق برگشت با خودم قرارگذاشتم که دیگه توهینو داد وبیدادی در کار نباشه .هنوز ته دلم از شهروز دلگیر بودم خودم هم نمی دونستم چرا ؟اما از فردای اون روز بیشتر ساکت می موندمو حرفی نمی زدم باهم غذا می خوردیم و تلوزیون می دیدیم اما من بی تفاوت بودمو بیشتر سکوت می کردم.
بعد ازگذشت دو ماه به این نتیجه رسیدم که بی نهایت به شهروز وابسته شدم درسته که باهاش حرف نمی زدم اما همیشه منتظرش بودم وقتی دیر می کرد تا بیاد تو اتاقم بیدار می موندم و وقتی از اومدنش مطمئن می شدم با خیال راحت به خواب می رفتم.شهروز هم این تغییرات رو احساس کرده بود .خیلی بیشتر بهم محبت می کرد ازم می خواست باهم بریم خرید اما من قبول نمی کردم خودش برام خرید می کرد همه چیز واسم می خرید واین واسه منی که تو یکسال گذشته خیلی زجر کشیده بودم نعمت بود.شهروز دوست داشت من از تنهایی در بیام و زندگی کنم اما من هنوز سکوتو ترجیح می دادم.
باصدای بسته شدن در هوشیار شدمو از خواب پریدم.احساس گرمای شدید می کردم و دوست نداشتم چشمهامو از هم بازکنم.بوی خوبی می اومد بویی که همیشه باعث ارامشم بود.کم کم هوشیار شدم و یاد دیشب افتادم تازه فهمیدم کجا هستم سرم جای نرمی قرار داشت اروم گوشه ی چشممو بازکردمو خودم روتخت شهروز دیدم.نا خود اگاه لبخندی رو لبم نشست و وجودم پر از ارامش شد.نمی دونم ساعت چند بود اما صبح شده بود.صدای در باعث شد که چشمهامو ببندم دوست نداشتم شهروز بفهمه بیدارم یه جورایی خجالت می کشیدم.در اروم باز شد صدای قدمهایی اومد که کنار تختم متوقف شد وبوی خوش عطر شهروز تو بینیم پیچید.اروم دستشو گذاشت روی پیشونیم که صدای در اومد . شهروز اروم گفت :بفرمایید
رباب خان با صدای ارومی گفت:اقا پدرام تشریف اوردن
- بگو بیاد بالا
بعد چند لحظه صدای شاد و سرحال پدرام به گوشم رسید:سلام بر عموی گرامی
- اروم تر پدرام ساره بیدار میشه . معلومه کدوم گوری هستی الان وقت اومدنه
- عموشما نیم ساعت پیش زنگ زدی منم خودموسریع رسوندم به خدا . چیزی شده؟
شهروز بانگرانی گفت :بیا ببین ساره تب داره ؟ بدنش خیلی گرمه
romangram.com | @romangram_com