#بانوی_کوچک_پارت_35
چشم گردوندم به اطراف اتاق انصافا اتاقی اشرافی بود یه ست تخت خواب دونفره داشت ویک کمد بزرگ که من نمی دونستم چی باید توش بذارم من فقط یک چمدون وسیله داشتم.چشمم خورد به سرویس حمام داخل اتاق این دیگه واقعا نعمت بود.
تقه ای به در خورد وبه دنبالش شهروز وارد شو
- از اتاقت خوشت اومد؟
بی تفاوت گفتم:آره خوبه اما چرا خودتو به زحمت انداختی من ترجیح می دم برم کنار رباب خانوم بمونم فکر نمی کنم فرقی بین منو رباب خان باشه درسته؟
جوابی ندادو عصبانی نگاهم کرد . گفتم
- اهان یادم نبود فرق داریم شما رباب خانومو که نخریدی منو خریدی پس باید مواظب باشی پولت بر باد نره جناب مهندس
اینو که گفتم با عصبانیت طرفم اومد از ترس قدمی به عقب برداشتم که خوردم به دیوار شهروز صورتشو جلو اورد ودر حالی که چشمها و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت:ببین چی دارم بهت میگم فرق تو رباب خانم در اینه که اونا اینجا کار می کنن اما تو خانم این خونه ای . روزی که پرسیدم مشکلی نداری بااینکه همه بفهمن زنمی و تو گفتی نه باید فکر اینجاشو میکردی تو خانم این خونه ای و بس . منم تو رو نخریدم تموم کن این بحث مسخره رو
این حرفهارو زدو در و محکم کوبیدو رفت.شهروز ازم خواست من این بحث مسخره رو تموم کنم اما من این کارو نکردم دوماه اولی که اینجا بودم به معنای واقعی کلمه شهروز و زجر دادم . مدام داد و بیداد می کردمو بهش فحش می دادم جیغ می کشیدم و گریه می کردم حتی یکی دوبار زدم چند تا از وسایل خونه رو شکستم متهمش می کردم به اینه که منو خریده . همش با حرفهام زجرش می دادم و می دیدم گاهی اوقات چقدر اذیت میشه حتی بعضی وقتا به خاطر رفتار من خونه نمی اومد.می دیدم که واقعا کلافه شده تا اینکه یک روز دایی حامد به دیدنم اومدو ازم گله کرد که چرا سراغی ازش نمی گیرم من این مرد و واقعا دوست داشتم.
- خوبی ساره جان
- خوبم دایی
- شهروز چی اونم خوبه؟
- خبری ندارم نمی دونم
- یعنی چی تو زنشی اگه اینو قبول نداری حداقل قبول داری که یک جا زندگی میکنید . باید از حالش خبر دار باشی
شونه ای بالا انداختم که گفت:خودم می دونم که شهروز خوب نیست می بینم که هر روز بدتر از دیروز میشه این چه وضعیه ساره راه انداختی از تو بعیده دخترم چرا زجرش میدی؟
romangram.com | @romangram_com