#بانوی_کوچک_پارت_34
پوزخندی زدم وگفتم :چه جالب ادم واسه برده ی زر خریدشم حلقه می خره
کلافه پوفی کردو گفت:پیاده شو حوصله ندارم خواهشا بذار این یه کارو انجام بدیم بعدش می ریم خونه باشه؟
جوابی ندادمو پیاده شدم.اون روز خیلی شهروزو اذیت کردم دست رو هرچی می ذاشت می گفتم نه تا در نهایت یه حلقه ی خیلی بزرگ و شیک نشونم داد و خواست امتحان کنم من بی توجه بهش از فروشنده خواستم واسم یه حلقه ی ساده از طلا بیاره شهروز وقتی حلق رو دید عصبانی نگاهم کردو گفت:چرا لج می کنی یکی بهترشو بردار
-نمی خوام همین خوبه واروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم: فکرنمی کنی داری زیادی واسه این ادمی که خریدیش خرج می کنی؟
عصبانی نگاهم کرد و از فروشنده خواست یه انگشتر دیگه واسم بیاره یک انگشتر ساده تر از اون قبلی انگشتری از طلای سفید با یه نگین سفید و بزرگ روش.حتی نظرمن رو هم نپرسید فقط دستمو کشیدو انگشترو دستم کرد و گفت همین خوبه همینو برمی داریم.انگشتر خیلی زیبایی بود به دلم نشست اما دوست نداشتم پیش شهروز اینو نشون بدم واسه همین بی تفاوت خارج شدم وبدون اینکه منتظر شهروز باشم پیش ماشین رفتم.
وقتی رفتیم خونه تودلم واقعا به زن عمو زینت حق دادم که به اینجا بگه قصر . وارد حیاط که شدیم زیر پام یه گوسفند قربونی کردند گوشه ی چادرمو بالا گرفتم که تهش خونی نشه . محو تماشای حیاط بودم که با حجم عظیمی از دود مواجه شدم یه خان مسن داشت واسم اسفند دود می کردو میگفت:
- ماشالا ماشالا بترکه چشم حسود و بخیل خوش اومدی خانم جان خوش اومدی
از لهجه ی قشنگی که داشت یه لبخند بی جون زدم دود داشت نفسمو می گرفت.سرفه ی کوتاهی کردم که شهروز به دادم رسید وگفت:
- رباب خانم ساره جان به دود حساسن یکم ببرش اون ور تر
بنده خدا رباب خانم هی معذرت خواهی می کرد و واقعا کلافه ام کرده بود.شهروز دستمو گرفت و وارد خونه شدیم .داخل خون دیگه واقعا قصر بود محو تماشای اطراف بودم که رباب خان اومد و ازم خواست تا اتاقمو نشونم بده.از پله ها رفتیم بالا .طبقه ی دوم بر خلاف پایین از چند تا اتاق تشکیل شده بود.طبقه ی اول یک سالن بزرگ بود واشپزخونه به اضافه ی یک اتاق که درش بسته بود .
رباب خانم: خان جان اینجا اتاق شماست
با دست به کمی اون طرفتر اشاره کرد و گفت اونم اتاق جناب مهندسه.اتاق ب*غ*لی هم کتابخونه است والبته اتاق کار مهندسم محسوب میشه بقیه هم که اتاق مهمانن کاری ,نداری خانم جان من برم پایین
سری تکون دادمو گفتم نه برو
وارد اتاقم که شدم خیلی از اتاق خوشم اومد یه اتاق بزرگ ونور گیر که پنجره اش به باغ باز میشد.همین اول عاشق پنجره ی بزرگش شدم.
romangram.com | @romangram_com