#بانوی_کوچک_پارت_33


این حرفها رو زد ورفت.دلم از حرفهای زن عمو گرفت از تنهایی و بی کسی خودم . از این که کسی منو نمی خواست ودوستم نداشت . همیشه اضافی بودم حتی پیش خانواده ام.زن عمو هم که با زبون بی زبونی داشت بیرونم می کرد.یاد ماهان افتادم چقدر بی وفا بود که حتی خبر نداشت دوماهه مادرم فوت کرده.اوایل خیلی زنگ می زد وخوشحال بود از این که اینجا هستیم میگفت خیالش راحته که جای ما امن و راحته.کم کم زن عمو بهم فهموند که سوگند بارداره و من نباید ماهانو درگیر مشکلات خودم کنم حتی منو متهم می کرد به اینکه می خوام جای سوگند و تو زندگی ماهان بگیرم.دلم گرفت از یاداوری این همه بی انصافی زن عمو.دلم سوخت واسه تنهایی و بی کسی خودم . باید چیکار می کردم ؟ کجا می رفتم نمی دونستم یک قطره اشک بی صدای از گوشه ی چشمم سرخوردو افتاد پایین . یاد شهروز افتادم درسته که ازش متنفر بودم اما از حرفهایی که زن عمو پشت سرش می زد دلم واسش سوخت احساس می کردم اونم مثل من تنهاست .

بعد از یک هفته می خواستم نظرمو بگم که عمو یاور به سراغم اومدو بهم اعلام کرد که باید باشهروز ازدواج کنم . این یک دستور بود که اعلام شده بود ومن حق اعتراض نداشتم.ناراحت نشدم از دست عمو چون خودمم هم همین قصدو داشتم واسم مهم نبود که مجبورم کنند یانه.

فردای اون روز من تمام وسایلمو که شامل یه دونه چمدون می شد جمع کردمو منتظر شدم ساعتی بعد شهروز به همراه دایی اش که همون اقای صارمی بود بهمون ملحق شدند.عقد من وشهروز به سادگی هرچه تمام ترداخل یک محضر برگزار شد .تمام دیشب وا مروز زن عمو مخ منو کار گرفته بود که میایم بهت سر می زنیمو این حرفا بعدم در کمال پررویی می گفت چون من زن جوونی هستم و یه جورایی سوگلی محسوب میشم از شهروز درخواست کنم با عمو یاور کار شراکتی داشته باشه اما کور خونده بودند حالاکه همه چیز دست به دست هم داده بود که من از دستشون راحت بشم به هیچ عنوان قصد اینو نداشتم که دوباره یک سری رفت وامد خانوادگی رو باهاشون شروع کنم.

عمو یاور وزن عمو فکر می کردند که ازدواج من وشهروز تاثیری در بهبود روابطشون با شهروز داره و من در مقابل رفتارها وکارهاشون فقط با یه پوزخند نگاهشون می کردم.از محضر که خارج شدیم زن عمو ب*غ*لم کرد و با یه لحن محزون ازم خداحافظی کرد

-عزیزم مواظب خودت باش دلم برات تنگ میشه البته سعی می کنیم تند تند بهت سر بزنیم

عمو یاورم ب*غ*لم کرد وگفت:خوشبخت بشی اصلا دلتنگی نکن حالا ایشالا اخر هفته خدمت می رسیم واسه عرض ادب تا اون موقع دلتنگی نکنیا عمو . زن عموت هستا تعارف نکن یه موقع کاری چیزی داشتی زنگ بزن

این حرفها وتظاهرات بیشتر زجرم می داد دوست نداشتم دیگه ببینمشون واز این حرف عمو که می گفت اخر هفته میان پیشم چهره ام درهم شد اما حرفی که شهروز زد عجیب به دلم نشست

- اقا یاور طبق قول وقرارمون می تونید تمام چک وسفته هاتونو از دایی ام تحویل بگیرید.

عمو یاور:این چه حرفیه جناب مهندس ما دیگه فامیلیم ایشالا تشریف میارید خونه مون واسه پاگشا این موضوع روحل می کنیم الان که وقت این حرفا نیست

-چرا اتفاقا الان وقت همین حرفهاست چون نه من ونه همسرم تمایلی نداریم که دیگه هیچ وقت ببینیمتون

نا خود اگاه لبخندی رولبم نشست که از دید شهروز پنهان نموند.شهروز برگشت سمت دایی حامد یا همون اقای صارمی و گفت:

-دایی جان قبل از تحویل چک وسفته ها یک تعهد نامه ی محضری از ایشون و خانم بگیرید که هیچ وقت مزاحم ساره نشن

دایی حامد لبخندی زد و گفت خیالتون راحت شما برید به کارتون برسید.در میان بهت زن عمو وعمو سوار ماشین شدیمو به مقصدی نامعلوم حرکت کردیم.بعد از چند دقیقه ماشین جلوی یه طلا فروشی نگه داشت با اینکه در تمام طول مسیر از ته دل از شهروز ممنون بودم اما همین که از ماشین پیاده شدیم برگشتم به جلد بی تفاوت خودم.

-پیاده شو می خواییم حلقه بخریم

romangram.com | @romangram_com