#بانوی_کوچک_پارت_28
خنده ام گرفت حتما بازهم عمو یاور یه بدهی بزرگ دیگه بالا اورده بود.با وارد شدنم به سالن همه ساکت شدند.نشستم سر جام که عمو پرسید:عموجان مادرت بهتره؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم بله خوابیده
دیگه حرفی نزدم .چشم دوختم به مردی که حالا می دونستم اسمش شهروزه.یه مرد با چشمهای خاکستری و موهای سیاه.ناخود اگاه فکر کردم همسر این ادم می تونه چه شکلی باشه ؟ ایا به جذابی خودش هست یانه ؟ بچه چی ؟ بهش میخورد بچه داشته باشه ؟ نه نه اصلا بهش میخورد مجرد باشه.از فکرهای خودم خنده ام گرفت و لبخندی روی لبهام نشست.بعد از چند لحظه شهروز برگشتو نگاه ولبخندمو غافلگیر کرد.لبخند مهربونی به سمتم پاشیدو دوباره به سمت تلوزیون برگشت.خیلی خجالت کشیدم و خودمو مدام سرزنش میکردم.
صدای عمو یاور به گوشم رسید:ساره جان اقایون برای دیدن شما اومدن
لبخندی زدمو با خجالت گفتم :ممنون لطف دارند
اقای صارمی:من از شما خیلی برای شهروز تعریف کردم مشتاق دیدار بودیم که خدمت رسیدیم.
باخجالت سرم پایین انداختمو گفتم:شما به من لطف دارید
اقای صارمی:ساره جان دخترم شما درس می خونی؟
خواستم جواب بدم که زن عمو زینت اجازه ندادو خودش شروع کرد از من تعریف کردن
داشتم شاخ در می اوردم زن عمو زینتو این حرفا بعید بود ناخود اگاه نیشخندی روی لبم نشست.حوصله ی جمعو نداشتم برای همین بلند شدم به اشپز خونه رفتم و خودمو سرگرم کارها کردم که زن عمو خودشو به داخل اشپز خون رسوند:زشته دختر می خوای آبروی منو ببری اینا به خاطر تواومدن حالا حتما همه باید بفهمن که تو چه وضعیتی زندگی میکنی؟
-چی میگی زن عمو حوصله نداشتم
-خوبه خوبه والا حالا یکی هم که اومده جلو خواستگاریت واسش کلاس می ذاری ؟
خنده ام گرفت و گفتم:چی می گی زن عمو خواستگاری دیگه چه صیغه ایه؟
انگار زن عمو منتظر همین حرف بود که نیششو باز کرد شروع به حرف زدن کرد
romangram.com | @romangram_com