#بانوی_کوچک_پارت_26


صبح ساعت 9 بود که زنگ زدند درو باز کردم یک سرباز به همراه مامور دادگستری بودند که بعد از پلمب خونه رفتند.سوار ماشین بابا شدم و به عمارت اقا جون رفتم فکر میکردم شاید بتونیم چند وقتی با مامان اونجا باشیم.اما وقتی رسیدم درکمال نا باوری فهمیدم خونه فروخته شده.کسی رو نداشتم ناچار بودم از عمو یاور کمک بخوام اگه تنها بودم هیچ وقت این کارو نمی کردم اما وقتی چشمهای مریض مامان جلوی نگاهم جون میگرفت توی تصمیمم راسخ تر میشدم.همه کاره ما عمو یاور بود وعمومهدی یه جورایی هیچ کاره بود.عمو مهدی از این ادمهایی بود که از پشت خنجر می زدند اما عمو یاور همیشه رو بازی میکرد .

رفتم سراغش طبق معمول بالا تو دفترش بود و منشی میگفت مهمون داره به حرف منشی توجهی نکردم و رفتم داخل اتاق .با صدای در عمو یاور سرشو بالا گرفت نگاهم کرد تو نگاهش چیزی نبود نگاهش اونقدر سرد بود که باعث میشد به خودم بلرزم . سعی کردم خون سردی خودمو حفظ کنم .به خاطر مامان باید غرورمو کنار میگذاشتم.

-عمو باید حرف بزنیم

در کمال ناباوری یک لبخند مصنوعی زدو گفت : باشه عزیزم منتظر باش

چشمم افتاد به مهمونای عمو اقای صارمی به همراه یک مرد مهمون عمو بودند.چشمهای خاکستری مردی که همراه اقای صارمی بود جلب توجه میکرد.با شر مندگی سلام کردم وعذر خواستم که حواسم نبود اقای صارمی به گرمی جوابمو داداما مرد چشم خاکستری چیزی نگفت فقط به چشمهام زل زده بود و نگاهم میکرد.

اقای صارمی:خوبی دخترم

-ممنون

-اتفاقی افتاده ؟ چرا چشمات سرخه ؟ حالت خوبه ؟

-خوبم چیزی نیست کمی سرم درد میکنه

مرد چشم خاکستری ایستادو بدون خداحافظی بیرون رفت اما اقای صارمی بعد از خداحافظی گرمی که با من داشت بیرون رفت.

نشستم وشروع کردم به حرف زدن.از بدهی بابا گفتم تا بی خونه موندنمون.در کمال ناباوری عمویاور قبول کرد بقیه ی بدهی رو پرداخت کنه واز من خواست همراه مامان به خونه شون بریم ودر کمال سخاوتی که از خودش نشون داد زیر زمین خونه شونو در اختیارم گذاشت.

هم خوشحال بودم هم ناراحت پیدا کردن سر پناه برای مامان خوشحالم میکرد اما نمی دونستم رفتن به اونجا یعنی کلفتی برای زن عمو زینت.

چاره ای نبود همه چیزو فروختم فقط یه مقدار پول برای خودم نگه داشتم که لنگ نمونم.تو فکر پیدا کردن یه کار مناسب بودم اما کارهای خونه ی عمو اونقدر زیاد بود که وقتی واسم باقی نمی گذاشت.زندگی خونه ی عمو راحت نبود نیشه و کنایه های زن عمو خیلی دلمو می شکست .زن عمو به مامان میگفت دیونه و پشت سر بابا غیبت میکرد و من هم در نظرش یک بی عرضه ای بیش نبودم.

امشب عمو اینا مهمون داشتند.دو روز تمام بود که زن عمو مدام دستور میداد و من تمام خونه رو از بالا تا پایین سابیده بودم اما زن عمو دست بردار نبود انگاری یه جورایی وسواس گرفته بود.کارمو تموم کردم وهمه چیزو اماده کردم خواستم برم پایین که عمو یاور دستور داد حاضر بشم و توی مهمونی حضور داشته باشم.خشکم زد و باورم نمی شد این ناپرهیزیها بعید بود .دلم نمی خواست برم بالا نگران مامان بودم ازصبح حالش خوب نبود و تب بالایی داشت اما مجبور بودم وقتی دیدم حال مامان خوبه اماده شدم و یه جین ابی روشن با یه سارافون و شال سرمه ای پوشیدمو رفتم بالا.زن عمو که منو دید یه نیشخند زد و گفت نمی شد یکم ارایش کنی که اینقدر زرد ورنگ و رو رفته نباشی ؟

romangram.com | @romangram_com