#بانوی_کوچک_پارت_25
خواستم بلند بشم که یک جفت کفش سیاه براق جلوی چشمم ظاهر شد سرمو بلند کردمو چشم دوختم به مرد مقابلم ،خودش بود اقای صارمی وکیل شرکت که تو دادگاه دیده بودمش نشست کنارم و با لبخندمهربونی بهم گفت:
-چی شده دخترم اینجا چیکار میکنی ؟
بغضم گرفت و نتونستم جوابشو بدم.اروم بازومو گرفت و بلندم کرد .ازم خواست بریم توی ماشینش و باهم صحبت کنیم.
اقای صارمی سند و مدرک بدهی بابا رو نشونم داد و بهم قول داد کمکم کنه محبت پدرانه اش به دلم نشست و وقتی از وضعیتم سوال کرد با کمال صداقت همه چیزو براش تعریف کردم .اقای صارمی هم بهم قول داد کمکم کنه حتی بهم قول داد واسم یه شغل نیمه وقت پیدا کنه.
---------------------
علی رقم همه ی تلاشهای خودم واقای صارمی فقط یک ماه برای پرداخت بدهی و 5روز برای پرداخت بدهی بانک وقت داشتم.چاره ای نداشتم فقط نگرانیم بابت بی بی و امید بود .
شب که به خونه برگشتم همه چیزو واسه بی بی خانم تعریف کردمو ازش پرسیدم جایی واسه موندن داره یا نه گفت یه زمین تو یکی از روستاهای شمال داره که بهش به ارث رسیده اما فکر نمی کرد خونه اش قابل زندگی باشه .حسابمو چک کردم می دونستم بی بی خانم ازم پول قبول نمی کنه واسه همین ازش خواستم وسایلمونو جمع کنه که همگی بریم سری به روستا بزنیم.
صبح زود بیدار شدم و یک وانت خبر کردم و از توانباری یکسری وسایل مثل یخچالو گاز و یک سری لوازم دیگه توش جمع کردم و ادرسو بهش دادم خودمون هم ظهر حرکت کردیم و رفیم . غروب که رسیدیم نگاهی به کلبه انداختم و خدارو شکر وضعیتش خیلی بد نبود اما تعمیرات اساسی لازم داشت . یکی از اهالی با خوش رویی ازمون استقبال کرد و خواست که شب خونه اش بمونیم تا فردا خودش کمکمون کنه .
کار تعمیرخونه دو روز طول کشید.محبت مردم روستابه دلم می نشست مدام در حال کمک به ما بودند و تنها نمی گذاشتنمون.
شب اخر خونه ی بی بی خانم موندیم .صبح که بیدار شدم یکم پول یواشکی گذاشتم رو طاقچه و بعد از خداحافظی باهاشون به سمت شهر دایی ناصر حرکت کردم .
وقتی رسیدم دایی از دیدن منو مامان خیلی خوشحال شد .از زن دایی خواستم چند روزی مامانو پیش خودشون نگه دارند تا من برم تهران و سر وسامانی به کارها بدم .همه چیز و برای دایی ناصر تعریف نکردم چون می دونستم توانایی کمک کردن به من نداره همین که خودش و زنش محبتشونو خالصانه به من ومامان ابراز میکردند واسم کافی بود.
فردا روز تحویل خونه به بانک بود ومن باید بر میگشتم.حرکت کردم به سمت تهران 9شب بود که با خستگی تمام رسیدم.
شب سختی رو گذروندم تا خود صبح گریه کردم و وسایل شخصی خانواده مو جمع میکردم .تمام شب سه بار تنگی نفس سراغم اومده بود ومن همش دعا میکردم که اسپریم تا صبح دوام داشته باشه.صبح اول وقت که خودمو تو ایینه دیدم شوکه شدم صورتم سفید مثل گچ شده بود و چشمام براثر بی خوابی و گریه ی زیاد متورم و سرخ بودند.
فقط چیزهای مهم و ضروری به علاوه ی لباسهای خودم و مامانو برداشتم چیز دیگه ای نمی تونستم بر دارم چون هنوز تکلیفم معلوم نبود و من جایی برای زندگی نداشتم.کل وسایلم شامل دوتا چمذون بزرگ و چند تا جعبه ی کوچیک بود که همشونو پشت ماشین بابا گذاشتم و منتظر موندم .
romangram.com | @romangram_com