#بانوی_کوچک_پارت_24
دکتر ازم خواست بشینم اما من ترجیح می دادم حرفمو بزنم و برم.دکتر شروع کرد به حرف زدن :
-وقتی ما قسم میخوریم که جون ادامها رو نجات بدیم مطمئن باش همه ی تلاشمون رو میکنیم . اگه بخوای برادرتو ببری مشکلی نیست کمکت میکنم اما بدون ما چیزی کم نذاشتیم .
خواست ادامه بده که نذاشتم وبا بغض گفتم :شما مطمئنی سامان دیگه بیدار نمیشه؟
سرش و انداخت پایین و گفت:متاسفم
دوست داشتم برم خونه.خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم با بی حالی رفتم سمت میزو فرموگذاشتم روی میزو گفتم:بذار کمک کنم پسرت به رویا ی بچگی هاش دست پیدا کنه
از اتاق بیرون اومدم.رفتم پیش سامان و یک دل سیر نگاهش کردم.از دکتر خواستم اجازه بدن برم تو .داخل که رفتم سامان و ب*غ*ل کردمو بوئیدمش.بوی بابا رو میداد .بوی بچگی هامون رو میداد هم بازی دوران کودکیم .ب*غ*لش کردمو یک دل سیر گریه کردم.
از اتاق که بیرون اومدم اروم تر شده بودم برگشتم خونه و دوش گرفتم .یه قرص ارام بخش خودمو خودمو به یک خواب اروم سپردم.
روبه روی پنجره ی اتاقم ایستاده بودم وبه اتفاقات اخیر فکر میکردم.بعد از مرگ سامان رابطه ی من و عمو یاور به کل بهم ریخت .عمو یاور از من به جرم کشتن سامان شکایت کرد با اینکه تبرئه شدم اما این موضوع باعث شد دو ماه تمام تو پله های دادگاه سرگردان باشم.
از طرفی عمو یاور برگه ی عدم صلاحیت مامانو از دادگاه گرفته بود یه جورایی قیم ما محسوب میشد با استفاده از این برگه هم رضایت داده بود و عمو علی ازاد شد بعد هم که عمو علی تمام زندگیشو فروخت و رفت.
----------------------
عید از بد ترین روزهایی بود که گذروندیم . یک عید سرد ، بدون بابا و سامان توی سکوت مطلق تعطیلات عید رو سپری کردیم .حتی بی بی خانم و امید هم حوصله نداشتند . وضعیت مامان هم که روز به روز بدتر میشد . افسردگی شدید همراه با الزایمری که دچارش شده بود باعث میشد حتی دیگه منم نشناسه .قرصهای جدیدش باعث میشدند تمام روز فقط خواب باشه ، تنها همدمم بی بی خانم و امید بودند . امید پسر معلول بی بی خانم با اینکه معلول بود اما دل بزرگ و پاکی داشت همیشه وقتی با خستگی تمام می رسیدم خونه به سختی یه شکلات از جیبش بهم میدادو یک لبخند بهم میزد . شکلاتهای امید مزه ی شیرین زندگی میدادند.پیش امید بودن باعث میشد خیلی چیزا فراموشم بشه وقتی باهام حرف میزد و سعی میکرد کلماتو درست ادا کنه و بهم امید بده خوشحال میشدم که تنها نیستم .امید خودشو دوست من میدونست این واسم خیلی شیرین بود.همه چیز نسبتا اروم بود که یک احضاریه به دستم رسید فکر میکردم بازی جدید عمو یاوره اما شاکی کسی بود که من حتی اسمشو نشنیده بودم.باید تا روز دادگاه صبر میکردم.روز موعود به دادگاه رفتم و از حرفایی که شنیدم واقعا شوکه شدم .شاکی یک مرد مسن وشیک پوش بود که خودش رو وکیل شرکت اریا نژاد معرفی کرد واز بدهی بابا به شرکت میگفت .باورم نمیشد امکان نداشت بابا هیچ وقت در مورد همکاری با اریا نژاد حرفی نزده بود.
به خونه که برگشتم همه ی حسابها رو چک کردم. باید همه چیزمونو می فروختم که البته در اون صورت فقط دو سوم از بدهی قابل پرداخت بود.با خودم میگفتم اگه سرم بره خونه ی یادگاری بابا رو نمی فروشم اگه این کارو میکردم به کل اواره میشدیم.هفته ی بعد احضاریه ی دوم به دستم رسید که واقعا شوکه ام کرد خونه رهن بانک بود و من فقط ده روز وقت داشتم بدهی بانک رو پرداخت کنم ... وگرنه خونه توسط بانک مصادره میشد ... باید کاری میکردم ...
شال سیاه رنگ ساده ای سر کردم چادرمو برداشتم و به سمت دفتر مرکزی اریا نژاد رفتم.
می خواستم با مدیر عامل شرکت صحبت کنم باید سند بدهی بابامو بهم نشون میدادند تا باورکنم.کسی جوابی بهم نمی داد سه روز تمام از صبح تا شب همون جا می نشستم تا کسی جوابمو بده تا اینکه روز چهارم منشی از دستم کلافه شد و نگهبانی رو خبر کرد و در کمال ناباوری منو از شرکت پرتم کردند بیرون.نگهبان منو به بیرون راهنمایی کرد اما من داد میزدم و کمک میخواستم .نگهبان منو به بیرون هلم داد که چادرم زیر پام گیر کرد و خوردم زمین.دلم خیلی شکست همون جا نشستمو زار زار گریه کردم چادرمو لباسام گلی شده بودند و حالم اصلا خوب نبود میدونستم اگه ادامه بدم تنگی نفس خواهم گرفت .باید میرفتم خونه دلم واسه بی کسی خودم میسوخت.
romangram.com | @romangram_com