#بانوی_کوچک_پارت_23
---------------------------------------
رفتم حرم حضرت معصومه . به بی بی خانم خبر دادم که شب نمیام خونه . شب رو کنار ضریح بودم و تا خود صبح گریه کردم از خدا میخواستم کمکم کنه و ارامش رو به دلم بر گردونه. نماز صبح رو که خوندم همون جا تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
خواب بابا و سامان رو دیدم . بابا دست سامان رو گرفته بود هر دو شون با لبخند نگاهم میکردند.
چشم که باز کردم صبح شده بود و من سبک سبک شده بودم با اژانس به تهران برگشتم و به خونه رفتم.باید با مامان حرف میزدم.به خونه که رسیدم رفتم سراغ مامان بازهم پشت پنجره بود من رو که دید گفت:
-ساره مامان اومدی بدو لباساتو عوض کن الان بابات میاد ناهار بخوریم
بغضم گرفت رفتم پیشت دستش رو گرفتمو گفتم:مامان تو سامان و چقدر دوست داری ؟
لبخندی زد و گفت : خیلی خودت که بهتر میدونی من که جز شما دوتا کسی رو ندارم
- اگه بدونی سامان میتونه جون چند نفرو نجات بده این اجازه روبهش میدی
مامان خندیدو گفت : معلومه مامان جان . پسرشاخ شمشاد من اونقدر اقاست که واسه کمک به دیگران اجازه منو نمی خواد
اشکم بی اجازه ازسر خورد واز روی گونه ام افتاد پایین
مامان دست دراز کرد و اشکمو پاک کرد . منوب*غ*ل کرد و گفت : فدای تو بشم بازم من از سامان تعریف کردم تو حسودی کردی تو که میدونی شما با هم واسه من فرقی ندارید
بعد من رو از خودش جدا کرد و گفت : فقط نمی دونم چرا دیر کردن پاشو یه زنگ بزن به بابات ببین کجا موندن
بلند شدمو به سمت بی بی خانم رفتم که تمام مدت داشت من و مامانو نگاه میکرد و اشک میریخت وقتی ماجرارو واسش تعریف کردم لبخندی زد و گفت : توکل کن به خدا و هرکاری فکر میکنی درسته انجام بده
بدون اینکه لباس عوض کنم باهمون حال رفتم بیمارستان . به ایستگاه پرستاری که رسیدم ازشون یک فرم رضایت نامه گرفتمو امضاکردم . چادر روی سرم روی زمین کشیده میشد و درحالی که رضایت نامه دستم بود به سمت اتاق دکتر رفتم . این بار در زدم و اجازه گرفتم . وارد که شدم دکتر و همسرش و باهم دیدم . همسر دکتر داشت گریه میکرد.
romangram.com | @romangram_com