#بانوی_کوچک_پارت_22
--------------------------------------------------
بیدار که شدم روی تخت بیمارستان بودم و حرفهای دکتر یادم اومد . از من میخواستند رضایت بدم که اعضای بدن سامان اهدا بشه . ازمن انتظار داشتند سامان رو تیکه پاره کنم و هر قسمتش رو به یه نفر هدیه بدم .خیلی گریه کردم و عصبانی بودم با بی حالی سرم رو از دستم جدا کردم باید می رفتم و حرف اخرم رو به دکتر میزدم . دکتر رو دیدم و رک و راست نظرم رو بهش گفتم : اقای دکتر من نمی ذارم برادرم رو تیکه تیکه کنید.
و با عصبانیت از بیمارستان خارج شدم . کل راه تا خونه گریه کردم اما مثل همیشه تا پشت در رسیدم سعی کردم کسی از حالم خبر دار نشه ... به خونه که رسیدم بی بی اومد سراغم و فهمید که حالم خوب نیست اما چیزی بهش نگفتم.
یک هفته از روزی که دکتر با من حرف زده بود می گذشت .من هر روز به دیدن سامان می رفتم اما تغییری تو وضعیت سامان پیش نیومده بود . انگار سامان دلش نمی خواست بیدار بشه . تو فکر بودم که تو راه روی بیمارستان بازهم چشمم خورد به مهبد یک ماسک اکسیژن روی صورتش بود و به دستش هم سرم وصل کرده بودند. بازهم بی حرکت نشسته بود و به بیرون چشم دوخته بود .توجهم به گفتگوی پرستاران ایستگاه پرستاری جلب شد
-حیوونکی مهبد داره روز به روز بد تر میشه
- اره قسمتو ببین ادم پدرش از بهترین جراحای کشور باشه و مادرش هم پزشک باشه اما وضعیتش این باشه ؟
-نمی دونی مریضیش چیه ؟
- میگن وضعییت کبدش وخیمه باید عمل بشه اما چاره چیه تا موردی واسه پیوند پیدا نشه کار نمیشه کرد
دیگه بقیه ی حرفهاشونو نمی شنیدم با عصبانیت به سمت دفتر دکتر رفتمو بدون در زدن در اتاقو بازکردم . بادیدنم سرش رو بلند کردهمه ی نفرتم رو توی چشمهام ریختمو گفتم:
پس واسه همینه کاری واسه سامان نمی کنید . دکتر کور خوندی بذارم سامانو بکشی که بتونی پسرتو نجات بدی .
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادمو گفتم :
من نمی ذارم برادرم رو بکشی از این بیمارستان میبرمش . میبرمش جایی که سعی کنند حالشو بهتر کنن نه جایی که ارزوی مرگش رو داشته باشن
درو محکم بستم . میخواستم از بیمارستان فرارکنم . گریه ام گرفته بود و کارشون رو بی عدالتی می دونستم تو راه رو بیمارستان چشمم خورد به مهبد جلو رفتم و خواستم بهش در مورد شاهکار پدرش بگم میخواستم بهش بفهمونم که نمی ذارم پدرش سامانو بکشه که اون خوب بشه . با قدمهایی محکم به سمتش رفتم کنارش که رسیدم برگشتو نگاهم کرد . چشمهاش معصومیتی داشت که قدرت هر واکنشی رو ازم گرفت . دلم به حالش سوخت با دست به بیرون اشاره کرد دیدم کمی اون طرف تر ، اون سمت خیابون یه فضای بازهست که چند تا پسر بچه دارن توش فوتبال بازی میکنند یه لحظه ماسک رو از روی صورتش برداشت وگفت : خیلی بده ادم از بچه گی همه چیز داشته باشه اما هیچی نداشته باشه . از بچگی حسرت به دلم که میتونستم باهم سن وسالهام یک بار فقط یک بار فوتبال بازی کنم . بهش خیره شدم و اروم اروم ازش دورشدم .
ذهنم پر از حرف بود دوست داشتم برم جایی که اروم بشم به اژانس سرخیابون که رسیدم یه ماشین خواستم به مقصد قم
romangram.com | @romangram_com