#بانوی_کوچک_پارت_21
چشمهایم را که بستم چهره ی مهربان او درنظرم نقش بست و لبخندی ناخوداگاه گوشه ی لبم نشست و با ارامش به خواب رفتم .
دوهفته از مرگ بابا می گذشت . سامان تو کما بود و مامان مثل یک مرده ی متحرک شده بود و من یک دختر تنها بین این همه مشکل ایستاده بودم . بابا مرده بود و من تنهای تنها بودم .
سر زدن هر روزه به سامان و دعا کردن برای بهتر شده حالش از یک طرف و رسیدگی به مامان و تهیه ی دارو هاش از طرف دیگه جونی واسم باقی نمی گذاشت . اینه دو هفته روزه گرفته بودم و نیتم خوب شدن سامان بود . مامان از صبح تا شب مینشست جلوی پنجره و زل میزد به بیرون و مدام سوال میکرد بابا تو سامان نیومدن ؟ دیر کردنا ؟ قبول این اتفاقها براش غیرممکن بود و من مثل همیشه جوابی برای سوالهای مامان نداشتم. تو این دو هفته اتفاقات زیادی افتاد که من اطرافمو بهتر ببینم و اطرافیانم رو بهتر بشناسم . خیلی تنها و بی کس شده بودم . عموها پشت من رو خالی کرده بودند .
بدترین اتفاق زندگیم این بود که عمو علی فقط یک هفته باز داشت بود بعد به واسطه ی وثیقه ای که عمو یاور گذاشته بود ازاد شد و این اتفاق باعث شد من به کل از خانواده ی پدریم ببرم . ماهان فقط زنگ زده بود ماهان هم از نظر من بی وفا شده بود . تسلیت گفت قسم خورد که میخواست بیاد اما نشد .خیلی ناراحت بود و مدام خودش را سرزنش میکرد . بهم قول میداد که هر چه سریع تر خودش رو برسونه . هر روز زنگ میزد و حال من و مامان رو میپرسید اما این حرفا به درد من نمی خورد من سرد شده بودم و سنگ نسبت به خانواده ی پدریم .
دایی ناصر و زن دایی دو هفته پیشمون بودند اما بعدش مجبور شدند برگردند.تا همین جا هم از نظرمن خیلی لطف کرده بودند.
تنها همدم من و مامان بی بی خانم وپسرش بودند که بعد از تمام اتفاقهایی که افتاده بود اورده بودمشون پیش خودمون با وجود بی بی خان نگرانی من بابت مامان کمتر شده بود اما همه ی نگرانیم بابت سامان بود که روز به روز اوضاع حالش بدتر میشد و من نمی تونستم کاری واسش انجام بدم . دلم گریه میخواست اما به خاطر مامان گریه نمی کردم شبا که به اتاقم می رفتم دوست داشتم تا خود صبح گریه کنم اما نمی شد حمله های تنفسی که دچارشون میشدم بهم اجازه ی گریه نمی دادند . بی بی خان مدام با حرفهاش ارومم میکرد و ازم میخواست فقط به خدا توکل کنم.
تو بد وضعیتی گیر کرده بودم دکتر مامان گفته بود باید خیلی مراقبش باشم وضعیت مامان بحرانی بود و روز به روز هم داشت بدتر میشد . این ترم قید دانشگاه رو زده بودم اصلا حال و حوصله ای واسم باقی نمونده بود.
چقدرزود گذشت چهل روز از مرگ بابا . هفته ی پیش چهلم بابام بود و من همه ی سعیم را کرده بودم که مراسم ابرومندانه ای براش برگزار کنم . مراسمی که با حرفها ونیش و کنایه های زن عمو زینت و زن عمولیلا مبنی بر دیوونه بودن مامان و بی عرضه بودن من گذشت .
------------------------------------------------------
دیشب خواب بابا رو میدیم که دستت سامان رو گرفته بود منم خواستم باهاشون برم اما هرچی دنبالشون می دویدم بهشون نمی رسیدم . فقط صدای خنده هاشون به گوشم می رسید اماهرچی صداشون میکردم جوابمو نمی دادند . توی خواب گریه میکردم و ازشون میخواستم بایستند تا منم همراهشون برم اما اونا توجهی نمی کردند.
از خواب که پریدم صدای اذان صبح می اومد و فکرم مشغول خوابم بود نمازم رو که خوندم دلم هوای سامان رو کرد بدون سحری نیت کردم و برای سلامتی سامان روزه گرفتم.
صبح از بیمارستان با من تماس گرفتند دکتر سامان ازم خواسته بود هرچه سریعتر به بیمارستان برم . ته دلم احساس خوشحالی داشتم مدام دلم بهم میگفت سامان بیدار شده.
به بیماستان که رسیدم اول پیش سامان رفتم اما تغییری تو وضعییتش پیش نیومده بود . داشتم می رفتم پیش دکترش که بازهم چشمم خورد به پسرک 17-16ساله ای که روی ویلچر نشسته بود مثل همیشه از پنجره بیرون رو نگاه میکرد . دلم واسش میسوخت نمی شناختمش اما خیلی دیده بودمش مگه میشد پسربچه ای با این وضعیت و رنگ روی پریده رو از یاد برد . هیچی ازش نمی دونستم فقط میدونستم اسمش مهبده . رفتم پیش دکتر که یک راست رفت سر اصل مطلب هر کلمه ای که از دهان دکتر خارج میشد حال من رو بدتر میکرد . صدای دکتر مثل یک اکو توی ذهنم پخش میشد ... کما ... مرگ مغذی ... اهدا عضو ...
دکتر هر لحظه سیاه و سیاه تر میشد تا اینکه دیگه نه دکتر بود و نه هوا .
romangram.com | @romangram_com