#بانوی_کوچک_پارت_20
اخم کرد و چه قدر دوست داشتنی میشد با اخم روی چهره اش.
-گفتم نه نمیشه
خواست بلند بشه که فشار کوچکی به دستش وارد کردم و با بغض در حالی که اشکم در حال سرازیر شدن بود گفتم : تو رو خدا اجازه بده برم . من که چیز زیادی ازت نمی خوام
با دیدن چشمهای اشکیم عصبانی شد و گفت : به خدا اگه گریه کنی ، دیگه باید خوابشو ببینی که بذارم بری
اروم گفتم :تو رو خدا زود برمی گردم
جوابی نداد و به فکر فرو رفت
فشار کوچکی به دستش وارد کردمو اروم گفتم : برم ؟
نگاه طوسی رنگش رو به من دوخت . پوفی کرد و در حالی که بلند میشد گفت : باشه . فردا منتظر باش خودم میام باهم میریم
پتو را تا گردنم بالا کشید و انگشت اشاره اش را نشان داد و گفت : یک ربع بیشتر نمی مونیم
با خوشحالی لبخندی زدمو گفتم : باشه
دو باره با حالت تهدید بهم گفت : وای به حالت اگر حالت بد بشه و کارت به بیمارستان بکشه . حالا بگیر بخواب
خواست بره که دوباره دستش رو گرفتم و او با حالتی عصبی گفت : دیگه چیه ؟ کار خودت رو که کردی مطمئن باش میام میبرمت
اروم گفتم : ممنون
چشمهاش برقی زد و در حالی که لبخند کم رنگی گوشه ی لبش ظاهر شده بود گفت: بخواب جوجو حرف اضافی هم نزن
romangram.com | @romangram_com