#بانوی_کوچک_پارت_19
با این حرف من به شدت از پشت میز بلند شد و داخل کشوی میز دنبال چیزی گشت وقتی پیدایش کرد ، با عجله به سمت من اومد . دست انداخت دور کمرم و من رو به سینه اش فشرد و اسپری را داخل دهانم گذاشت . چند بار پی در پی اسپری را داخل دهانم زد . ورود حجم بالای هوا به داخل ریه هام بازهم به من یاد اوری کرد که به چه دردی مبتلا شده ام . حالم که بهتر شد چشمهای مرد مهربان رو دیدم که با نگرانی بهم خیره شده بود و سعی داشت ارومم کنه : اروم باش عزیزم ... نفس بکش ... اروم نفس بکش
و من چقدر در کنار این مرد ارامش دارم.
حالم که بهتر شد خواستم برگردم به اتاقم که اجازه نداد و دستهایش را دو طرف صورتم قرار داد و در حالی که میشد نگرانی را از چشمهای زیبا و طوسیش خواند گفت : این کاب*و*سهای شبونه ی تو تمامی نداره ؟ باید واسش یه فکر اساسی کرد.
من مثل همیشه فقط نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم بر گردم که دستم را کشید و گفت : کجا ؟
-میرم بخوابم .خسته ام
دستم را کشید و به سمت تخت خوابش برد . و من بی اراده فقط دنبالش حرکت میکردم به تخت که رسید ازم خواست که روی تخت دراز بکشم و من هر کاری میگفت انجام می دادم . در همان حال صدایش به گوشم رسید :
-این چند روزه حالت اصلا خوب نیست . بهتره شب را اینجا بمونی تا حواسم بهت باشه . میترسم دوباره حالت بد بشه
بعد در حالی که ارام موهایم را نوازش می کرد گفت : اروم بخواب ... من اینجام به هیچ چیز فکر نکن
حمله ی تنفسی بازهم تموم انرژی من راگرفته بود . خیلی خسته بودم و قدرت هیچ مخالفتی را نداشتم . چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم اما چیزی یادم افتاد . می خواست از کنارم بلند شود که دستش را گرفتم
-چیزی میخوای ؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم : میذاری فردا برم سر خاک خانواده ام ؟
قاطعانه و بدون هیچ تردیدی گفت : نه
باید همه ی سعیم رو میکردم . خیلی دلتنگ بودم . دستش هنوز توی دستم بود که گفتم :
-تو رو خدا خیلی وقته نرفتم بذار برم . باسعید میرم و زود برمیگردم
romangram.com | @romangram_com