#بانوی_کوچک_پارت_18


بابا با صدای بلند گفت : دست بردار یاور بهت که گفتم کمی صبر کن

عمو علی به سمت وسایل بی بی خان حرکت کرد و قالیچه رو پرت کرد داخل وانت و گفت : خان داداش ما دیگه نمی تونیم صبر کنیم این خواست همه است .

بابا عصبانی شد و نمی دونست چیکار کنه . سامان رفت جلوی عمو علی ایستاد و شروع کرد به خالی کردن وسایل . عموعلی عصبانی شد و گفت : چیکار میکنی بچه؟تو دخالت نکن

سامان درحالی که وسایل رو خالی میکرد گفت : عمواحترامت واجبه اما حالا که دارید حرف از حق و حقوق میزنید باید بگم ما هم حق خودمون رو می خواییم . بی بی خانم می تونه از حق ما تو این خونه استفاده کنه

با این حرف سامان عمو علی به حد انفجار عصبانی شد . به سمت سامان حرکت کرد و درحالی که به شدت سامان رو هل داد گفت : بکش کنار بچه گفتم به تو ربطی نداره ، دخالت نکن.

سامان محکم زمین خورد . من فکر میکردم چیزی نشده و منتظر بودم سامان از جاش بلند بشه . مامان با صدای بلند جیغ کشید و خودش رو به جسم بی جان سامان رسوند . وقتی سامان رو برگردوند صورت غرق در خون سامان جلوی چشمهای من نقش بست چند ثانیه صدایی از کسی خارج نشد . عمومهدی به طرف سامان حرکت کرد و گفت:پاشو پسر همه رو نگران خودت کردی

اما سامان تکون نمی خورد مامان بالا ی سر سامان نشسته بود و سامان رو صدا میزد و ازش میخواست بیدارشه . چشمم به بابا افتاد که با شونه ای خمیده به سمت سامان حرکت کرد پیش سامان که رسید روی زمین نشست و دست کشید به صورت سامان و صداش زد اما جوابی از سامان شنیده نمی شد . من میدیدم که بابا داره از حال میره اما نمی تونستم کاری انجام بدم . چشمهای بابا کم کم بسته شد و بابا هم کنار سامان روی زمین افتاد . چیزی که کسی ازش خبر نداشت وضعیت اورژانسی قلب بابا بود که هر استرس کوچیکی مثل یک سم خطرناک واسه اش بود . فشار و استرسی که بابا امروز تحمل کرده بود دیگه جونی واسش باقی نذاشته بود و وقتی هم که پسر یکی یه دونه ا ش رو غرق در خون دید دیگه طاقت نیاورد و همون جا سکته کرد .

من مسخ شده به این صحنه ها نگاه میکردم . هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم . شدت سرمایی که هر لحظه توی استخونهام نفوذ میکرد بیشتر میشد و قدرت هر کاری رو از من میگرفت . دوست داشتم سامان رو صدا بزنم اما صدایی از حنجره ام خارج نمیشد . خواستم برم پیش مامان اما نمی تونستم . مامان هم چادرش رو روی سرش کشیده بود و داشت جیغ میکشید . دهنم رو باز و بسته میکردم به امید اینکه صدایی ازش خارج بشه و مامان بدونه تنها نیست و من کنارشم . اما نمی شد هر لحظه حجم هوایی که وارد ریه هام میشد کم و کمتر میشد . تا جایی که دیگه هوایی وجود نداشت . مامان داشت جیغ میزد . بابا بی جون روی زمین افتاده بود و صورت سامان غرق خون بود و باد همچنان به شدت میوزید . اول از همه بی بی خانم به خودش اومد و به سمت مامان دوید . اما من دیگه هیچ چیز نمی فهمیدم حجم زیادی از سیاهی جلوی چشمم رو گرفت و بعد دیگه چیزی نفهمیدم.

از خواب پریدم این کاب*و*س ها قرار نبود دست از سرمن بردارند . بازهم تنگی نفس به سراغم امده بود . نمی دونم چند ساعت بود که خوابیده بودم اما همه جا سیاهی مطلق بود . اسپریم را از کنار پاتختی برداشتم و زدم اما خالی بود .دوباره امتحان کردم امکان نداشت اسپری خالی از هوا بود درست مثل ریه های من ...

بغضم گرفت از این همه بدبختی خودم . کی قرار بود من به زندگی عادی برگردم نمی دونم . سعی کردم جلوی سرفه هایی را که باعث بدتر شدن حالم میشد را بگیرم و با نفس هایی کوتاه خودم را تا جایی برسانم و کمک بخواهم . از در اتاق که خارج شدم به مغزم فشار اوردم که یادم بیاید کجا هستم . من کجا بودم ؟

خیره شدم به عکس روی دیوار و چهره ی مرد مهربان در نظرم نقش بست . کم کم داشت یادم می امد من کجا هستم سعی کردم به مغزم فشار بیاورم که چهره ی مهربون همیشه از کدام اتاق خارج میشد ؟ خیره شدم به راه روی کوچک رو به روم ... یادم اومد درسته همونجاست . ارام ارام به سمت اتاقش حرکت کردم . نور ضعیفی که از اتاق خارج میشد نشان میداد صاحب اتاق هنوز بیدار است . اروم در را باز کردم .صاحب صدای مهربون پشت میز نشسته بود که با صدای در به عقب برگشت و بهت زده به من چشم دوخت

-تو اینجا چیکار میکنی ؟ چرا از جات بلند شدی ؟

و من در حالی که دیگر هوایی در ریه هایم باقی نمانده بود و نفس نفس میزدم گفتم :

-من ... دارم ... میمیرم ... اسپری ...

romangram.com | @romangram_com