#بانوی_کوچک_پارت_17


تو راه داشتم به اوضاع بدی که این چند وقته داشتیم فکر میکردم . فکر همه اینقدر مشغول بود که حتی تولد من رو هم فراموش کرده بودند . یاد سال پیش افتادم که بابا واسم یه تولد مفصل گرفته بود همه بودند حتی ماهان هم بود اما امسال ... . حتی خودم هم یادم رفته بود و الان بعد از چند هفته تازه یاد تولدم افتاده بودم .

یاد ماهان افتادم . موقع رفتن بهم میگفت من از اونجا حواسم به همه چیز هست نگران نباش . اما نبود ...حواسش نبود وگرنه یه جورایی جلوی پدرش رو میگرفت .

به دانشگاه که رسیدم از تاکسی پیاده شدم . شدت باد و طوفان به حدی بود که ادم احساس می کرد هر آن ممکنه درختها از جا کنده بشن و من داشتم تمام تلاشم را برای مهار چادرم توی اون هوای سرد میکردم . به دانشگاه که رسیدم از شدت سرما تمام استخوانهام درد میکرد . بعد از تمام شدن کلاسم به تماسهای از دست رفته ی توی گوشیم خیره شدم و باز اون دلشوره ی لعنتی سراغم اومد . همون لحظه گوشی توی دستم لرزید یک پیام داشتم از طرف سامان : "ساره سریع خودتو برسون خونه ی عموعلی . عمارت اقاجون "

دلم هری ریخت پایین.

از دانشگاه که بیرون اومدم علاوه بر بادی که به شدت می وزید هوا هم خیلی سرد شده بود . به سرعت خودم را به خیابون رسوندم و دنبال تاکسی می گشتم . دلم خیلی شور میزد . تمام بدنم از شدت سرما و استرس می لرزید . به سختی یک تاکسی پیدا کردم : اقا دربست شمیران

فاصله ی دانشگاه تا عمارت اقا جون خیلی کم بود اما همین فاصله ی کوتاه برای من که پر از استرس و نگرانی بودم به اندازه ی چند ساعت طول کشید . بعد از یک ربع رسیدم . از تاکسی که پیاده شدم چشم دوختم به خیابون منتهی به عمارت اقاجون . یک خیابون کوتاه که پر از درخت بود . فصل پاییز و هوای طوفانی امروز باعث شده بود همه جا پر از برگهای زرد پاییزی باشه . بااسترس و ترس به سمت خونه ی اقا جون رفتم . همه ی بدنم از سرما می لرزید . به در که رسیدم در کمال تعجب دیدم در بازه . وارد باغ شدم . سروصدای زیادی از باغ شنیده می شد . همین طورکه جلوتر می رفتم به شدت صداها هم افزوده میشد . انگاری چند نفری در حال دعوا و جرو بحث بودند . صدای بابا و عمو کاملا قابل تشخیص بود . جلوتر که رسیدم دیدم همگی پایین پله های منتهی به در خونه ایستاده و در حال جرو بحث باهم بودند . یک سری لوازم خونه روی زمین پخش شده بود از کهنگی وسایل و قالیچه ی رنگ و رو رفته ی بی بی خانم میشد فهمید که وسایل خونه ی بی بی خان هستند . بی بی خانم با اون چادر گل گلی رنگ و رو رفته اش در حالی که ریز ریز اشک می ریخت دور تر کنار ویلچر پسرش ایستاده بود و از دور به این قائله نگاه میکرد . مامان کنار بی بی خانم بود و سعی داشت ارومش کنه .

بهت زده داشتم به تصویر روبه روم نگاه میکردم . اینجا چه خبربود ؟

بابا در حال جرو بحث با برادرهاش بود و سامان سعی داشت بابا رو اروم کنه . سامان میدونست قلب بابا تحمل این همه فشار رو نداره . عمویاور مدام دستور میداد که ببرینشون .

قرار بود چی کجا برده بشه ؟ نمی دونم تازه متوجه وانت ابی و رنگ و رو رفته ای شدم که جلوتر ایستاده بود و یک اقایی داشت وسایل بی بی خانم رو جمع میکرد پشت وانت . بابا با صدای بلند داد میزد و ازش میخواست این کار و نکند اما گوش کسی بدهکار نبود و هر کس کار خودش رو میکرد . متوجه زن عمو شهناز، زن عمو علی شدم که بالا ی پله ها ایستاده بود و با یه پوزخند داشت به این دعوا نگاه میکرد.

راننده وانت وسایل رو گذاشت روی زمین و گفت اقا تکلیف من را روشن کنید بالاخره جمع کنم یا نه ؟

بابا : نه اقا وسایلو بریز زمین نمی خواد ببری

عمو یاور بلند گفت : اقا تو پولتو از من میگیری . وسایلو جمع کن بعد هرجا خواستند ببرینشون

بی بی خان با گریه گفت : اقا یاور رحم کن . من با این بچه ی فلج کجا برم من که جایی رو ندارم

عمو یاور : مادر من به من ربطی نداره منم مالمو میخوام

romangram.com | @romangram_com