#بانوی_کوچک_پارت_16


بابا : تکلیف که مشخصه باید خونه وقف بشه

عمو یاور : برادر من چی میگی ؟ نکنه خدای ناکرده میخوای حق ما رو بخوری ؟ راستشو بگو خان داداش شما یه چیزی تو اون خونه دیدی که این طوری سفت و سخت بهش چسبیدی

بابا : الله اکبر چی میگی ؟ دارم میگم وصیت اقا جونه میفهمی ؟

عمو علی : خان داداش گیرم اقاجون با احوال بیمارش تو مریضی یه حرفی زده ، من که نمی ذارم اون سرمایه ی چند میلیاردی وقف بشه

بابا : برادر من باید به وصیت عمل بشه ، از اقاجون کم به ما نرسیده چرا تنش رو توی گور میلرزونید ؟

چند لحظه همه ساکت شدند یک دفعه عمو یاور در حالی که یک پوزخند مسخره گوشه ی لبش داشت به حرف اومد : من با وقف خونه موافقم اما ...

با این حرف عمو خوشحالی توی چهره ی بابا پدیدار شد و رنگ از چهره ی عمو علی و عمو مهدی پرید . بابا با خوشحالی پرسید : اما چی یاور جان ؟

عمو یاور : خان داداش به من یک سند یا مدرک با مهر و امضا اقاجون نشون بده که توش اقا جون اجازه ی وقف خونه رو داده .

با این حرف عمو بابا وا رفت : یعنی حرف منو قبول ندارید ؟

عمو یاور : حرف شما سنده اما زمونه بد زمونه ای شده . توهین به شما نباشه اما ادم دیگه حتی نمی تونه به برادر خودش هم اعتماد کنه . این حرف اخر ماست سند بیار بعد همگی با رضایت کامل خونه رو وقف می کنیم .

بعد از گفتن این حرف همگی بر خواستند و درحالی که هر کدوم یه پوزخند مسخره کنار لبشون بود رفتند.

دوهفته گذشت و کشمکش ها کماکان ادامه داشت . تلاش بابا برای متقاعد کردن برادر هاش بی نتیجه بود .بابا میخواست حداقل مهلتی بهش بدهند تا بتونه خودش خونه رو بخره و بعد اقدام به وقفش کنه اما هیچ کس زیر بار نمی رفت . اخرین در خواست بابا این بود که مهلت میخواست حداقل تا پیدا شدن جایی واسه بی بی خانم صبر کنند . اما کسی کوتاه نمی اومد .

با دلشوره ی شدیدی از خواب بیدار شدم دیشب خواب بسیار بدی دیده بودم واسه همین اصلا حالم خوب نبود . یاد حرف خانوم جون خدابیامرز افتادم که میگفت : ننه هر وقت خواب بد دیدی پاشو واسه خودت و خانواده ات صدقه بذار کنار .

صبح کلاس داشتم و باید سریع خودمو به دانشگاه میرسوندم . بیرون که اومدم تازه متوجه بدی هوا شدم . همه جا طوفان بود . خواستم برگردم و لباس گرم بپوشم اما دیرم شده بود و به ناچار به سمت دانشگاه حرکت کردم .

romangram.com | @romangram_com