#بانوی_کوچک_پارت_15
عمومهدی : ما همگی به توافق رسیدیم خونه فروخته بشه . البته به چند تا بنگاهم سپردیم واسمون مشتری پیدا کنند .
بابا بهت زده داشت به حرفاشون گوش میکرد .
بابا : مهدی جان نباید به منم خبر میدادید و نظر من رو هم میپرسیدین ؟
عمو مهدی : خان داداش این جا دیگه رای با اکثریته ما سه نفریم و شما یک نفر . بهتره به نظر جمع احترام بگذارید .
بابا یکم به فکر فرو رفت و گفت : اگه بخوام حقتونو بخرم چی ؟ فقط یکم بهم مهلت بدید تا ببینم میشه کاری کرد یا نه ؟
عمویاور : نه برادر من . من پول لازمم نمی تونم صبر کنم .
بقیه هم این حرف عمو یاور را تایید کردند . بابا چند لحظه ای ساکت شد و به حرف اومد : حالا که بحث به اینجا کشید باید بگم که هیچ کس نمی تونه دست به عمارت اقا جون بزنه . اقاجون قبل از مرگش خونه رو وقف کرده .
همه با تعجب گفتند : چی ؟ مگه میشه ؟
بابا : اقاجون قبل از مرگش از من خواست .بعد از سر وسامان دادن علی و پیدا کردن یک جا واسه بی بی خانم خونه رو وقف کنم .
چند لحظه همه ساکت شدند که یک دفعه زن عمو لیلا زن عمو مهدی به حرف اومد : این چه حرفیه حاجی . قصد بی احترامی ندارم اما منظورتون چیه ؟ اول که میخواستید حق همه رو بخرید حالا که نمی فروشند میگید وقفه ؟
بابا همون طور که بلند میشد گفت : من نمی ذارم دست به عمارت اقا جون زده بشه ، میخواستم بهتون پول بدم که راضی باشید ، اما بدونید باید به وصیت اقا جون عمل بشه این حرف اخر منه.
بابا این حرف رو زد و اشاره کرد که از جا بلند بشیم و بعد از خداحافظی سردی که همه با ما داشتند به خونه بر گشتیم .
بابا فکر میکرد برادرهاش اینقدر قبولش دارند که بدون سند و مدرک هم حرفاش رو قبول کنند اما نمی دونست طمع برادرهاش خیلی بیشتر از اون چیزی شده که فکرشو میکرد .
چند روز بعد باز هم همگی خونه ی ما جمع بودند . عمو مهدی اول از همه به حرف اومد : خان داداش اومدیم تکلیف خونه رو مشخص کنیم ، همه از این بلا تکلیفی ناراضی هستند .
romangram.com | @romangram_com