#بانوی_کوچک_پارت_14


-هیچی مادر شب باید بریم خونه شون

-خوب حالا چرا ناراحتی چیزی گفت بهتون ؟

-نه مادر چیزی نگفت اما دلم شور میزنه . میترسم مادر

-بی خودی نگرانی مامان من. اینم مثل همه ی مهمونی هاست دیگه ، چیزی نمیشه خدا بزرگه

-چی بگم ؟ خداکنه مادر. شب همگی خونه ی عمو یاور جمع شده بودیم . بازم جو سنگینی بود و کسی حرف نمی زد . عجیب تر از همه پوزخند مسخره ای بود که گوشه ی لب عمو یاور نشسته بود . بابا به حرف اومد و پرسید: اتفاقی افتاده ؟

عمو یاور : ماهمگی به توافق رسیدیم که عمارت اقاجون فروخته بشه و هرکس به حق خودش برسه .

عجیب بود که عمو مهدی و عموعلی هم راضی به این موضوع شده بودند .

بابا به حرف اومد و گفت : یاور جان تو که دیشب سهمت رو به من فروختی . دیگه چی می خوای ؟

زن عمو زینت : حاجی از شما بعیده بخوای سر برادر هاتو کلاه بذاری . سهم یاور خیلی بیشتر از اون چندر غازیه که شما بهش دادید .

بابا : لا اله الا الله ... این چه حرفیه زن داداش من که طبق قیمتی که خود یاور بهمون داده بود سهمشو بهش دادم . ازشما بعیده این حرفا چیه میزنید ؟

عمویاور : داداش من مثل اینکه اصلا سرت تو حساب و کتاب نیست . قیمت مسکن همین طوری داره بالا میره . باید خونه فروخته بشه تا خیال همه راحت بشه .

بابا : یاور جان چقد دیگه بهت بدم تا از فروش خونه دست برداری ؟

زود تر از همه عمو مهدی به حرف اومد که : خان داداش سهم یاورو خریدی . میتونی حق ما رو هم بدی ؟

عمو علی :منم حقمو میخوام خسته شدم از آوارگی

romangram.com | @romangram_com