#بامداد_خمار_پارت_9

عمه خندید:
- آره شیطونك ها. هر سه تایتان از بچگی دنبال كلیدش بودید، مگه نه؟

در صندوقچه جز مقداری خرت و پرت، كاؼذهای زرد شده، یكی دو عكس و یك طلاقنامه هیچ نبود. این بود صندوقچه
قیمتی عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تیر و كمان برای گنجشك ها و نه پارچه و پولك برای
دوختن لباس عروسك ها. از هیچ یك از آن اشیایی كه در دوران كودكی برای سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را
داشت خبری نبود. حتی لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پیدا نمی شد. پس برای چه او در این صندوقچه تا
این حد بی ارزش را قفل می كرد؟
عمه جان چای خود را نوشید، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پای خود را دراز
كرد. مچ پای چپ خود را روی مچ پای راست انداخت. اولین بار بود كه از درد پا نمی نالید. به چشمان سودابه نگریست
و با محبت پرسید:
- اگر از اولش برایت بگویم خسته نمی شوی؟
سودابه با اشتیاق گفت:
- نه عمه، نه، خسته نمی شوم.
بهار بود سودابه جان، بهار. ای لعنت بر این بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوایل سلطنت رضا شاه بود. همین قدر می
دانم كه چند سالی از تاجگذاری او می گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمی دانم. از من نپرس كی قاجار
رفت و كی رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرؾ از رفتن قاجار بود. حرؾ از سردار سپه بود. حرؾ از
تاجگذاری رضا خان بود. ولی من نمی دانم. انگار در این دنیا نبودم. در دنیایی دیگر بودم. آنچه دلم می خواست همان در
.یادم مانده
عمه جان ساكت شد. چانه را روی عصا نهاد و به باغ یخزده خیره شد.
انگار همین دیروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود می گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهی به ما
داده و تازه بیشتر این دوران كوتاه حیات هم یا به بچگی می گذرد یا به پیری. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قدیمی ها
چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پیر نشوی معنای این حرؾ را نمی فهمی. نمی فهمی عمر برؾ
است و آفتاب تموز، یعنی چه؟ الهی كه پیر بشوی دختر جان....
عمه جان ساكت شد و به باغ خیره گشت. یادش رفته بود؟ یا دوباره خوابیده بود؟
عمه جان!
سكوت.
عمه جان!
عمه گریه می كرد.
نمی دانم. از قاجار هیچ نمی دانم. از رضا خان هیچ نمی دانم. از دنیا ؼافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه

romangram.com | @romangram_com