#بامداد_خمار_پارت_10
خواهد بیا و هر كه خواهد گو برو. جهان می خواهد زیر و رو شود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟
عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگریست و لبخند عاشقانه ؼمناكی زد. مانند لبخند یك دختر جوان. چشمان
سودابه هم ؼرق اشك بود.
عمه دوباره پرسید:
- كه گفتی خیلی دوستش داری؟
سودابه شیفته وار پاسخ داد:
- آره عمه جان.
- خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.
بله بهار بود و خانه ما ؼرق گل و گیاه شده بود. بیرونی و اندرونی پر از گلدان های گل بود. حیاط خانه پدریم، حیاط نگو،
باغ بهشت. ظهرها بوی ؼذاهای خوشمزه از آشپزخانه ته حیاط و پشت درخت ها بلند بود و با بوی گل ها درهم می
آمیخت. آب حوض تمیز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد می شد. و با این همه آب انبار و پاشیر علیحده هم داشتیم.
همان ته حیاط. با فاصله كمی از آشپزخانه. دایه ما بچه ها از كنار حوض رد نمی شد چون می ترسید آب به دامنش ترشح
كند و نجس شود. فیروز خان، درشكه چی پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاری به حیاط
اندرون می آمد، می پرسید:
- دایه خانم، ترشح آب نجس است یا ادرار بچه ها؟
دایه خانم می گفت:
- پهن اسب، ذلیل شده.
فیروز خان ؼش ؼش ریسه می رفت. حالا به خودم می گویم شاید این هم یك جور خوش و بش كردن بود.
این قدر توی خانه ما، توی بیرونی و اندرونی، كلفت و نوكر و باؼبان و برو و بیا بود كه همه شان یادم نیست. روزی
نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصیرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادی داشت. مرد
با سواد و تحصیلكرده ای بود. یكی دو سالی در روسیه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در
روسیه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهربانی بود. با بچه هایش خیلی خوب تا می كرد. حالا فكر نكنی مثل داداشم بود كه
می نشیند با بچه هایش بحث سیاسی و علمی و هنری می كند ها! ولی خوب، برای دوران خودش به اصطلاح خیلی
امروزی بود. با این همه ما باز هم از او حساب می بردیم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنین بود. مثل اسمش.
پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر یكی از تجار معروؾ
و صاحب نام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود كه من دومی بودم. یك آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از
دهانش می ریخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و یك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته
بود. می خواست او را برای پسرش بگیرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولی فعلا نوبت من بود كه بزرگ
تر بودم.
romangram.com | @romangram_com