#بامداد_خمار_پارت_11

مادرم آرزوی یك پسر داشت. در آن زمان سی و دو سال بیشتر نداشت و یكی دو هفته بود كه از بوی ؼذا حالش به هم می
خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ویار داشت. پدرم می گفت: «نازنین خودت رو خسته نكن» یا «نازنین ؼذای قوت
دار بخور» ، « نازنین این كار را نكن، نازنین این كار را بكن.» حالا در این هیر و ویر قرار بود برای من هم خواستگار
بیاید.
ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا ؼافل دل درد
گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:

- خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟
مادرم می نالید:
- وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.
آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش
دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها
داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و
گفت:
- اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرؾ ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می
فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی
نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.
پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیؽام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک
خیاط خوب برق میزد و از پیؽام عمه جانم متعجب و باطناً ؼضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:
- وا، چه حرؾ ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه
کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار
خوششان می آید مرا بچزانند.
پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:
- پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.
- ولی آقا ...
- ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را
هم به بنده ببخشید.
مادرم با شرمندگی گفت:
- خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.
پدرم رو به دایه کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com