#بامداد_خمار_پارت_12
- در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.
دایه خانم رنجیده خاطر گفت:
- والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.
- بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.
فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه
تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.
- خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیؾ و کم طاقت هم می شود.
و قضیه فیصله پیدا کرد. دعواهای پدر و مادرم در همین حد بود .انگار که دکلمه می کردند .یا با هم مشاعره می کردند
.هر کدام به خوبی می دانستند در کجا باید کوتاه بیایند .از گل نازکتر به هم نمی گفتند .خطاهای یکدیگر را به رو نمی
آوردند .این گذشت ها تا آنجا بود که همگی می دانستیم وقتی پدرم دو هفته یک بار شب های سه شنبه بیرون میرود وشب
به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد .ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند و به روی
خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند .
پنج سال پیش از آن .وقتی من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاییده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتی نکرد .حتی مثل همیشه
برای مادرم یک سینه ریز طلا هم خریده بود ولی اؼلب می دیدیم که در حیاط یا منزل قدم می زند و در خودش فرو رفته
است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های
شریؾ که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را
اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و
خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .
آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر
می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش
را که مثل چوب کبریت لاؼر و زشت بوده برای پدرم صیؽه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله
دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که
پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود
برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می
روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده
بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .
گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت
ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم
های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .
romangram.com | @romangram_com