#بامداد_خمار_پارت_13
دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت
رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای
.پسرش
سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروؾ ایران بود؟ وای باورم
نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
وای عمه جان، چه حما...
سودابه زبانش را گاز گرفت.
چی؟
عمه جان لبخند زد.
وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. .آره می گفتم
دخترهای خانواده های محترم برایش ؼش و ضعؾ می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این
.طوری می مردند ... مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد
خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر
را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم ...
سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.
بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان
کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه
رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته
گلی به آب داده و چه خریده.
مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:
- همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!
و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:
- چه حرؾ ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش
نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الؾ بچه.
مثلاً شاگرد گرفته.
مادرم گفت:
- پسر با نمکی است.
همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرؾ مرا
romangram.com | @romangram_com