#بامداد_خمار_پارت_5
رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كؾ به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط
یك اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی كه پنجره كوچكی رو به باؼچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق
های خواب، اتاق كار پدر، اتاقی كه بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می كردند.
خانه حكایت از ذوق سلیم و روح لطیؾ صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می كرد. مامان
نقاشی می كرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محكوم می كرد.
چه گونه این آدم های خوش ذوق كه این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می كردند، می توانستند از جادوی عشق
ؼافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی كه دوست داشت منع كنند؟
مدتی طول كشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می كنند من بچه هستم.
بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من ... من ....
صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بؽل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه
ای و جوراب كلفت پوشیده بود. یك روسری كوچك قهوه ای و كرم بر سر كرده و در انگشت سپید پر چروكش یك انگشتر
ظریؾ عقیق داشت. چشمان میشی اش كه دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینك با محبت می
.خندید. كفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برایش جان كندن بود
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و دركش قوی
و حواسش به جا بود.
مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی كه دیروز یا یك ساعت پیش روی داده بودند به یاد
می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شكلی بوده؟ زمان جوانیش چه شكلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این
ظاهر فعلی كه نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند كه سودابه شبیه جوانی های عمه جان است كه البته به سودابه برمی
خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا كه عمه جان را صمیمانه دوست داشت.
این مشتی پوست و استخوان بی آزار كه فقط هنگامی ظاهر می شد كه حضورش ضروری بود، زمانی كه سودابه كوچكتر
بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رؼم وجود كلفت و
پرستار، به رؼم سینما و تلویزیون و كتاب های گوناگونی كه در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او
كنار پاهای لاؼرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را
دعوا می كرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نكنید.
عمه جان می خندید و می گفت:
- ولشان كن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.
romangram.com | @romangram_com