#بامداد_خمار_پارت_4
- خوب است كه عمه جانت را می شناسی. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را می كند. هر كاری را
كه صلاح بداند و دلش بخواهد می كند. ولی من قول می دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشی و به
حرؾ های او گوش كنی. بعد آزاد هستی. به قول خودت این زندگی توست. اگر دلت می خواهد خودت را توی آتش
بیندازی، بینداز.
مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگین، با لحن قهرآلود دختری كه عزیز خانواده است
پرسید:
- باز قهر كردی مامان! هر بار كه می آییم مثل دو آدم تحصیلكرده و فهمیده در این باره صحبت كنیم شما باید قهر كنی؟
- قهر نكرده ام سودابه. می روم عمه جان را بیاورم.
سودابه لب ها را به هم فشرد. روی صندلی نشست و آماده ستیز با عمه جان شد.
آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالی های رنگین اتاق می تابید. كتاب حافظ پدر روی میز منبت كاری وسط
اتاق باز بود. تابلوهای نقاشی كه دیوارها را زینت می دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر یك طرؾ دیوار اتاق
نشیمن را می پوشاند و این به ؼیر از كتابخانه ای بود كه در اتاق خواب خود داشت. باؼبان از صبح زود برای هرس
درختان و سمپاشی آمده بود. استخر در جلوی ساختمان، برخلاؾ تابستان، ساكت و ؼریب افتاده بود. بر بوته های گل های
سرخ معروؾ ایرانی حتی یك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسیم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا
چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارویی دور تا دور حیاط ششصد متری را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان
بر برگ های سرخ و زرد آن ها سایه روشنی مطبوع به وجود آورده بود. لای دری كه به حیاط می رفت گشوده بود و
نسیم سردی از در توری جلوی آن عبور می كرد و از آن جا به اتاق نشیمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد می
شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام می كرد زیرا كه دل درون سینه اش می سوخت.
كؾ راهرو و اتاق با پاركت پوشیده شده و هر جا كه مناسب بود قالیچه های رنگی كرك و ابریشم افكنده بودند. بدون شك
مادرش نه تنها زیبا بود، بلكه ذوق و سلیقه سرشاری نیز داشت. این زن خوش سیمای شیك پوش و جذاب كه این همه برای
شوهرش عزیز و لوس بود، زنی كه در زندگی راحتش هرگز گردی از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زمانی كه
پدر با اتومبیل در جاده شمال تصادؾ كرد و در آن زمان گویی این زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خیر گذشته
بود – اكنون چنان راه می رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای كشیده و خوش تراشش ندارد.
مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاكت سفید كشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی
رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از
اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی كه به اتاق عمه جان می رفت كم و كمتر شد.
romangram.com | @romangram_com