#بامداد_خمار_پارت_6
فقط یك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاؾ و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این كه ؼافل
شده باشند و یا بارها تصرفش نكرده باشند و به جای چهار پایه برای این كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان
نگذاشته باشند. بلكه به این دلیل كه همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمی رسید كه از عمه بپرسند درون
جعبه چیست. به جز این جعبه یك تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یك
تار كهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت كه حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی كردند. به جز یك بار كه
پیمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش تجاوز كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.
پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:
- عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.
دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.
سودابه برای اولین و آخرین بار در عمرش صدای فریاد عمه جان را شنید:
- ای وای، دیدی شكست!
این فریاد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در میان زمین و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه
درآمده بود. سر و سینه را به جلو متامیل كرده و دست ها را به سوی تار دراز كرده بود. گویی تار در هنگام سقوط تؽییر
جهت می داد و تصمیم می گرفت كه به سوی تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آید. پیمان هم ترسید. رنگش پریده
بود. نه، از عمه جان نمی ترسید. از شكستن چیزی می ترسید كه اكنون همه فهمیده بودند گویی جانشینی نمی توانست
داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان
برگشته و تهدیدی را كه بارها قول آن را داده بود عملی كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صدای سگ بكند. بعد از
آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.
عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و كیسه گندم و
شاهدانه در آن پر و آماده تعارؾ نباشد. نه این كه شكلات و كیك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مؽازه
شكلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:
- این شكلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می كند.
- یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟
و یا رو به خواهر كوچك تر سودابه می كرد و می پرسید:
- سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شكلات؟
- من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.
و هر سه در یك نشست ته كیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در
حیرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراكی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به
جایی نمی رسید، رهایش می كردند و پی كار خود می رفتند.
romangram.com | @romangram_com