#بامداد_خمار_پارت_28
چلفتی هستم.
و بق کرد و نشست. مادرم خندید. من هم بق کردم. مادرم به حساب شرم و حیا گذاشت. این یکی دیگر جای بهانه نداشت.
به قول دایه جانم پسر عمویم بود. خوش قیافه بود. ثروتمند و تحصیلکرده بود – نه به ثروت پسر عطاالدوله ولی دست
کمی هم از او نداشت – سر به راه بود. گرچه ده سالی از من بزرگتر بود ولی تازه بیست و پنج سال بیشتر نداشت. به
پدرش گفته بود از وقتی که محبوبه به دنیا آمد به خودم گفتم این زن من است. تا حالا به پای او صبر کرده ام، باز هم می
کنم. من فقط او را می خواهم. از همان عالم بچگی او را می خواستم. با این همه، با آن که به حکم دختر عمو و پسر عمو
بودن بارها او را دیده بودم و در این دیدن هیچ قید و بندی در کار نبود، به حکم آنچه در مثل ها آمده که عقد پسرعمو و
دخترعمو را در اسمان ها بسته اند، هرگز حتی یک بار نیز رفتاری از خود نشان نداده بود که من دست کم به گوشه ای
کوچک از احساسات او نسبت به خودم پی ببرم. شاید ؼیرت و تع ّصب فامیلی در این راه یار او بود. شاید خودداری و کؾ
خود می دانست، دلیلی برای عجله کردن و به قول قدیمی ها سبک
ِن
نفس بیش از ح ّد، و شاید چون مرا صد در صد از آ
کردن خود نمی دید. به هر حال مادرم و دایه جان متعقد بودند این از متانت و نجابت اوست. هر چه به گذشته فکر می
کردم و رفتار او را می کاویدم، نقطۀ ضعفی پیدا نمی کردم. دیگر بهانه ای نداشتم. هر دختری اید به سعادت من ؼبطه می
خورد و آرزومند این ازدواج می شد. هر دختری به جز من. عجب گیری افتاده بودم.
وقتی به خانه رسیدیم، دوباره به صندوقخانه دویدم و آن تکّه کاؼذ را از درز پایین پرده ای که پشت چادر شبی آویزان بود
که رختخواب ها در آن پیچیده بودند و من به زحمت کاؼذ را در درز پایین آن پهان کرده بودم، بیرون کشیدم، پرده تافتۀ
سبز روشن بود و تماماً پولک دوزی شده بود. نقش های گل و پرنده را با پولک روی آن دوخته بودند. ولی حالا، کهنه و
بی استفاده، در صندوقخانه پشت رختخواب ها، نیمی از آن پنهان از نظر، مخفیگاه امنی بود که دایه و خواهر و مادرم
هرگز به جد آن پی نمی بردند.
دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
باز آن تکّه کاؼذ را بوسیم. زخمی که می رفت درمان شود سر باز کرد. دوباره با خواستگاری منصور، پسر عمویم، سر
باز کرد. هر چه می گشتم این یکی دیگر جای ایراد ناشت. چه بهانه ای از او بگیرم؟ ای خدا، این هم از بخت سیاه من
بود! بیرو از صندونخانه پدرم در اتاق کناری نشسته بد و لیلی و مجنون نظامی را می خواند. آفتاب اندک اندک می رفت
تا گرمای تابستان را به خود بگیرد. بهار تمام می شد. منوچهر دو سه ماهه شده بود. رنگ آفتاب با آفتاب چه قدر فرق
داشت. در خانۀ ما شاد، روشن و متین از پشت پنجره ها که پرده های خوشرنگ و گرانقیمت آن ها با دستک ها به کنار
کشیده شده بودند اتاق پر از قالی و لاله و گل و گلدان را روشن می کرد. زیبایی آن مبل های سنگین سرخ و میزهای پایه
بلند و عسلی های خوش ترکیب را به نمایش در می آورد و صفحات کتاب آقا جان از نور آن روشنایی موقّر و شاعرانه
romangram.com | @romangram_com