#بامداد_خمار_پارت_29

ای به خود می گرفت که معنی خوشبختی را مجسم می کرد. ولی وقتی از خم کوچه به سوی دکان ن ّجاری در ا ّول بازاچه
می پیچیدی، آفتاب که به زحمت به آنجا می رسید، مست و شوخ و شنگ بود. بی سر و پای شیدایی بیش نبود که خود
مجنون بود و بر در دکان مجنون نور می تاباند. آشوبگری که موجب می شد او لحظه به لحظه کمر راست کند و بر این
روشنایی و ر ٌویایی نگاه کند. عطر پیچک هایی را که از دیوار یکی دو با اربابی مستانه آویخته بودند و تا آن جا می
رسید، به مشام کشد. آهی بکشد و دوباره به کار ا ّره و رنده و میخ و چکش برگردد.
کاؼذی برداشتم. یک کاؼذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم. یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به
من داده بود. فرنگی بود. گرانقیمت بود. برای روزهای خواستگاری بود. دور و بر کاؼذ را گل کشیدم و رنگ کردم.
روبان کشیدم. بلبل کشیدم. شاید یکی دو هفته طول کشید. نقّاشی می کردم و فکر می کردم چه کنم. عقلم می گفت دست
بکشم. ولی بیچاره نگفته می دانست که باخته است. می دانست که نمی توانم. می خواستم به حرؾ عقلم گوش کنم. برای
خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم می خوردم که نخواهم رفت. ولی انگار میخ آهنین در سنگ می کوبیدم. می دانستم
که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت.
چیزی می گویم و چیزی می شنوی. در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که می توانست خون
بر پا کند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار. عاشق شدن؟ ان هم عاشق ن ّجار سر گذر شدن؟ این که
دیگر واویلا بود. آن هم برای دختر بصیرالدوله. فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت. خون را سرد می کرد. انگار
که آب سر بالا برود. انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد. با شاخ ؼول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم.
آرزویی را که بر دلم سنگینی می کرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامۀ او و به عنوان پاسخ به ذهنم ریده بود
دلم می خواست به صدای بلند برایش بخوام، نوشتم.
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتم هوس است
طمع خام بین که ق ّصۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
دیگر یاد ندارم که چه بهانه ها می آوردم تا از خانه بیرون بروم. دایه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بیرون
می رفتیم و او را به بهانۀ آن که چیزی را در خانه جا گذاشته ام به خانه می فرستادم. ولی می دانستم م ّدتی طول می کشد
تا او ؼر ؼرکنان از راه برسد. گاهی هم تنها می رفتم. آن شب باز دم ؼروب بود و پدرم مهمان مردانه داشت و همۀ اهل
خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بیرون رفتم.
پشت به در دکان داشت، قبای خود را پوشیده و شال بسته بود. می خواست برود. پشت شال دو سه چین خورده بود. پیش
خود گفتم اگر دایه جان ببیند می گوید از آن قرتی ها هم تشریؾ دارند. این لباسی که می رفت تا از گردونه خارج شود چه
قدر به او می آمد.

دو دست را به کمر زده شستها را در شال فرو برده و کمی به عقب خم شده بود. گویی درد و خستگی کمر را با این کار

romangram.com | @romangram_com