#بامداد_خمار_پارت_27

- خوب، شاید محبوب نخواهد شوهر کند، شاید هیچ کس را نپسندد. شاه بیاید با لشکرش، آیا بشود آیا نشود، خجسته باید پاسوز
محبوبه شود؟
مادرم با صبر و متان او را آرام می کرد:
- نه آبجی، این طورها هم نیست. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. انشاالله تا چند ماه بعد همۀ کارها روبه راه می شود.
.
بگذارید من از رختخواب زایمان بلند بشوم، بعداً
درم توجه همه را جلب به خود کرده بود. کم کم مادرم از خانه بیرون می رفت و مرا نیز به همراه می برد. من از پیشنهاد
همراهی با او استقبال می کردم. دلم می خواست از خانه مان، از محلّه مان، از آن دکان کوچک دور شوم تا شاید آن طلسم
شاید هوایش کم کم از سرم بیفتد. هوای او، هوای آن یقۀ چاک و آستین های بالا زده. ان موهای .بشکند و من رها شوم
آشفتۀ پر پیچ و تاب. گرچه رد شدن از کنار آن دکان توی سری خوردۀ دودزده خالی از رنج و کشش و کوشش نبود، ولی
زخم می رفت تا التیام یابد. کم کم می توانستم روی خود از دکان برگردانم. در نزدیکی آن تپش قلبم را کتترل کنم و توی
.کالسکه ناگهان رو به سوی مادرم کنم و حرؾ های نامربوط و بی سر و ته بزنم
همیشه در شگفت بودم که چه طور این دیوانه بازی های من جلب نظر مادرم را نمی کند و سوءظن کسی را بر نمی
انگیزد. از این که از اعتماد و اطمینان پدر و مادرم سوءاستفاده کرده بودم احساس گناه می کردم و مصمم تر می شدم ا دل
اسیر را از بند جدا کنم. ولی فقط دلم نبود که او را می خواست. قطره قطرۀ خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلول
هایم بدند و تنها مخالؾ در سراسر بدنم، مؽز بیچاره ام بود که هر چه می کوشید به جایی نمی رسید. هیچ کس از او فرمان
نمی برد. با این همه باز با خود می جنگیدم و هیچ نبردی از این سهمگین تر نیست. می خواستم موفق بشوم. ولی
سرنوشت دیگری برایم رقم خورده بود.

یک روز، هنگام برگشتن از منزل عمه ام، درست نزدیک دکان رحیم، درست در همان هنگام که نفس من سنگین می شد
و قلبم می خواست از گلو بیرون بیاید، مادرم رو به من کرد و خنده کان گفت:
- دیشب آقا جانت یک خبر خوب به من داد.
چون دید که حیرت زده نگاهش می کنم، اضافه کرد:
- یک خواستگار خوب برایت پیدا شده. عمو جانت تو را برای منصور خواستگاری کرده. به آقا جانت گفته، بگذار تا شیرین
کام هستی کاممان شیرین تر شود.
دایه که در نیمکت مقابل ما در کالسکه نشسته و منوچهر را در بؽل گرفته بود نخودی خندید:
- به به، مبارک است مادر جان، منصور جوان مقبولیست.
مادرم گفت:
- دایه خانم، حواست جمع بچه باشد. محکم بگیر نفتد.
- وا، خانم جان دفعۀ اولم که نیست بچه بؽل می کنم. مگر آن سه تا را انداختم که این یکی را بیندازم؟ ... انگار دست و پا

romangram.com | @romangram_com