#بامداد_خمار_پارت_26
یک مشت خرت و پرت بی ارزش بود، معنا پیدا کرد. اهمیت یافت و ارزش واقعی خود را نشان داد. انگار هنوز در این
صندوقچه قلبی خونبار با گذر زمان می تپید. عمه جان ادامه داد:
دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
پس طاقت او هم طاق شده؟ نکند دست به کاری بزند که آبروریزی شود! پس فهمیده که من هم ... چه کنم؟ عجب ؼلطی
کردم. عجب خ ّطی دارد. پس خ ّطاط هم هست. حالا می توانم به پدرم بگویم خ ّطاط است. ولی دکان ن ّجاری را چه کنم؟
تازه آن جا شاگرد است ... می روم نامه را می اندازم سرش. می گویم خجالت بکش ... دیگر حق نداری مزاحمم بشوی
... دیگر حق نداری این طور با حسرت به سراپایم نگاه کنی ... دیگر حق نداری برایم نامه پراکنی کنی. ولی اگر بگوید
این نامه را برای شما ننوشت آن وقت چه؟ اسمی که روی نامه نیست. مخاطبی ندارد. شاید اصلاً برای من نبوده! مبادا
کس دیگری را زیر سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نکردم. شاید دختری، زنی، پشت سر من می آمده؟ چرا خودم را
کوچک کردم؟ ... می برم نامه را توی صورتش می کوبم.
ولی به جای همۀ این ها، آن تکّه کاؼذ بی ارزش مچاله شده را الا بردم و خطوط آن را بوسیدم. من، دختر بصیرالملک.
خاک بر سرم. کاش پایم می شکست. کاش به در دکانش نمی رفتم. دیگر به سراش نمی رو. تا همین جا بس است.
تا پانزده روز از خانه بیرون نرفتم و اگر رفتم با درشکه رفتم. قتی کالسکه از مقابل مؽازه اش رد می شد در دنیای خیال
دو چشم او را می دیدم که دیواره های کالسکه را در جست و جوی من از هم می درد تا مرا ببیند. نمی دانست چه کسی
در کالسکه نشسته. من هستم یا خواهرم یا دایه خانم که پیؽامی می برد. شاید هم پدرم باشد. در آن روزها پدرم از ش ّدت
خوشحالی، بسکه کیفش کوک و سرحال بود، هر وقت می خواست بیرون برد، دستور می داد کروک کالسکه را بالا بزنند.
ولی اگر من در کالسکه بودم، از پشت پیچه چشمانم را گشاد می کردم تا از پنجره کالسکه ان چشمان نافذ درشت و نا امید
را که به کالسکه خیره می شد و نیز آن موهای آشفتۀ بلند و وحشی را که در هم و آشفته روی پیشانی می افتاد، حتی
الامکان خوب ببینم. تا به خود بجنبم کالسکه از برابر آن دکان محقر رد شده و مرا از قصر آرزوها دور کرده بود.
کم کم صحبت از تاریخ ازدواج خجسته خواهر کوچکترم به میان می آمد که خاله جان اصرار داشت زودتر او را برای
پسرش نامزدی کند. مادرم یکی د ماه مهلت خواست. پسر خاله بی طاقت شده بود. می خواست زودتر ازدواج کند و
خجسته را به گیلان ببرد که در آن جا آب و ملک فراوان داشتند. خواهرم راؼب نبود که از مادر دور شد. آخر واقعاً هنوز
بچه بود. یازده سال بیشتر نداشت. پسر خاله ارامش گیلان را دوست داشت. به خصوص آن که پدرش نیز در آن سرزمین
سر سبز به دنیا امده بود و تا سنین نوجوانی در آن جا به سر برده و اکنون عمه ها و عموزاده هایش همگی ساکن آن خ ّطه
بودند. خاله می پرسید؟
- پس کی؟ بلاخره تکلیؾ این پسر من کی روشن می شود؟
مادرم می گفت:
- آخر آبجی جان صبر داشه باشید، محبوب هنوز مانده.
romangram.com | @romangram_com