#بامداد_خمار_پارت_25

بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ ... آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد.
به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را
دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاؼذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن
پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کؾ پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بود. آن را انداختم و به
سرعت به بهانۀ بر داشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاؼذ برداشتم. چشمم دیگر هیج جا را نمی دید. هیج جا به جز آن چشم
های خیالی را که به من خیره شده بودند و فریاد می زدند. چه برداشتی؟ چه برداشتی؟ وقتی به خانه برگشتم، جرئت نمی

کردم به چشم کسی نگاه کنم. آن روزها چه قدر زندگی ما شلوغ بود! در خانه مادرم پسر زاییده بود و در بیرون از خانه
ایران خود را در آؼوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوی یک شاگرد ن ّجار بودم. ایران خیلی زودتر از من موفق شده
بود. خیلی زودتر و خیلی راحت تر. انگار دنیا زیرو رو می شد.
شب شش، ختنه سوران، ح ّمام رفتن، همۀ این ها برو بیایی و حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی. شبی که در گوش بچه اذان
می خواندند، آقا می آمد. با آداب و تشریفات تمام، پس از پذیرایی و شیرینی و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد.
در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبی او مهدی بود چون پدرم خیلی انتظارش را کشیده بود.
ولی منوچهر صدایش می کردند. همان شب نامش به همراه تاریخ تولّد در پشت قرآن ثبت شد.
ولی من این چیزها را نمی فهمیدم. گیج بودم. دیوانه بودم. فقط از این خوشحال بودم که همه از من ؼافل هستند. خدا
حفظت کند منوچهر جان. روی حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضی و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربی
آمده بود. تمام فامیل از عمو و عمه و خاله و دایی گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهایشان شام مهمان ما بودند. سور
زایمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. کجا بروم؟ نامه را کجا بخوانم؟ تا این
لحظه به فکرم نرسیده بود که آیا او هم سواد دارد یا نه! پس سواد دارد. خدا را شکر. مکتب هم رفته. تمام بدنم می لرزید،
از ترس، از هیجان از کنجکاوی. کجا بروم؟ دای جلویم را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن از تنبلی حاجعلی. که بیشتر
روزهای سال بی کار است ولی امروز که صبح ناهار داده و شب هم باید مهمانی مادرم را اداره کند از بس ؼر زده بود
همه را کلافه کرده بود تازه دده خانم و یک خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلاً نظم زندگی به هم
ریخته بود. شادی پدرم ح ّد و مرزی نداشت.
دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد
در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاؼذ را خواندم. مخاطبی
نداشت. روی یک تکّه کاؼذ چهار گوش با خ ّطی بسیار خوش نوشته بود:
دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
oعمه جان نامه را از صندوقچه بیرون کشید و به دست سودابه داد. واقعاً که خ ّط زیبایی بود. ولی کاؼذ از گذر زمان زرد و
کهنه بود و بوی ؼم می داد. ناگهان محتویات این صندوقچه قدیمی که هنگامی که عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه

romangram.com | @romangram_com