#بامداد_خمار_پارت_24

داند در خانۀ ما چه خبر بود. چه قدر سکۀ طلا. چه قدر عیادت کننده. چه قدر طلا و جواهر چشم روشنی. چه قدر اسپند.
انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدری در رختخواب مجلل خود دراز کشیده بود و خانم ها دسته دسته به
دیدنش می آمدند. برادرم پیچیده در قنداق در گهواره چوبی پر از نفش و نگار در کنارش قرار داشت. پدرم را نمی شد از
کنار مادرم دور ساخت. آن قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم.

- آقا جان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفاٌل زدن بس است.
- از سخنان حافظ ل ّذت می برم.
- پس خودتان بخوانید.
- تو که می خوانی بیشتر ل ّذت می برم.
پدرم اهل فضل و ادب بود. یکی از کتاب های مورد علاقۀ او لیلی و مجنون نظامی بود. یکی دو شب در هفته نظامی می
خواند. در آن دوران رسم نبود که پدرها چندان شادی و مح ّبت خود را به نمایش در آوردند. ولی پدر من از این کار روی
گردان نبود.
رزی چند بار اسپند دود می کردند. در آبدارخانۀ کنار پنجدری قلیان پشت قلیان چاق می شد. چای و قهوه و شیرینی و
آجیل می بردند و می آوردند. شربت برای همه و شربت به لیمو و برشتوک و ؼذاهای ق ّوت دار برای مادرم.
در آشپزخانه ته حیاط خورشت قیمه می پختند. پدرم نذر داشت سالی یک بار خورشت قیمه و پلوی زعفرانی می پختند و
برای پدر و مادرش خیرات می کرد. آن سال به شادی تولّد پسرش دوباره اطعام می کرد. تا دو روز در پشت در کوچکی
ّعی
که از ته باغ به کوچه باز می شد، جم ت دو پشته جمع شده بود. کاسه هایشان را می آوردند به حاج علی می دادند و او
آن ها را به دست دده خانم می داد که پر برنج می کرد و یک ملاقه خورشت قیمه پر ادویه و روؼن روی آن می ریخت و
پشت در شلوغ بود. دعوا می کردند. زرنگی می کردند .با یک نصفه نان سنگک به حاج علی می داد تا به صاحبش بدهد
.قیامتی بود که نگو و نپرس. خواهرم خجسته به تماشا ایستاده بود .و می خواستند دوباره ؼذا بگیرند
- محبوب، بیا برویم تماشا.
- من نمی آیم، تو برو.
چرا، خیلی تماشا دارد؟ -
- حالش را ندارم. می خواهم بروم شمع روشن کنم.
- وا! مگر چند دفعه شمع روشن می کنند؟ این دفعۀ سوم است که برای خانم جان شمع روشن می کنی!
- به تو مربوط نیست. برای سلامتی خانم جان که نیست. برای سلامتی داداش است ... تازه این دفعه دوم است.
- به من چه! می خواهی برو، می خواهی نرو.
خودش دوان دوان به ته باغ رفت. من می خواستم و رفتم. دم ظهر بود و باید زود بر می گشتم. نمی دانستم به چه بهانه
نزدیک دکان توقّؾ کنم. تا از پیبچ کوچه پیچیدم، قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده

romangram.com | @romangram_com