#بامداد_خمار_پارت_23
- بلند شوید، ننه، بلند شوید.
- چی شده دایه جان؟
خواهرم هنوز روی زمین چشم هایش را می مالید که من در جایم نشستم.
- مادرتان زاییده. پسر!
نیش دایه تا بنا گوش باز بود.
- ببین آقا جانت چی به من مشتلق دادند.
از جا پریدم و با خواهرم وارد اتاق مادرم شدیم. در دو طرؾ در مظلوم ایستادیم. مادرم بی حال در رختخواب تر و تمیز
دراز کشیده بود. ملافۀ سفید گل دوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاؾ اطلس. یک لحاؾ روی مادرم بود با این
همه لبخند زنان می گفت:
- دایه خانم، سردم شده، یک لحاؾ بیاور.
دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاؾ ساتن برگشت.
- آه ... نه ... این که صورتی است ... ساتن آبی بیار.
دایه جان خندان دوید و لحاؾ ساتن آبی آورد. با اجازۀ قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت:
- نه، مادرجان، دستم را نه. این جا را.
و به گونه اش اشاره کرد.
- می دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.
چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازۀ یک کتاب حرؾ زد. حسادتی
که می رفت در قلب ما لونه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد. پدرم فریاد
زد:
- محبوب جان، برای من حافظ نمی خوانی؟
- این وقت شب آقا جان؟
- همین وقت شب خوبست، چه وقتی بهتر از حالا!
- آمدم. الان می آیم آقا جان.
مادرم از سر خوشبختی و بی حالی و ناز و ادا لبخندی زد و گفت:
- این پدر شما هم چه بیکار است ها!
و به خواب رفت.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که از انفاس خوشش بوی َکسی می آید
برای خودم ن ّیت می کردم و می خواندم، پدرم به حساب خودش می گذاشت. آخر او که حاجتش برآورده شده بود. خدا می
romangram.com | @romangram_com