#بامداد_خمار_پارت_22

پادشاهی بود. سکوت برقرار شد. گفتم:
- جلوی چشم نگذاریدش.
- به چشم.
خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان که دیگر از بیرون دیده نمی شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته بازارچه
پرده دری می کرد.
- اسم شما چیه دختر خانم؟
دو طرؾ بازاچه را نگاه کردم. چه موقع خلوت شده بود؟ نمی دانم.

- محبوبه.
صدا از گلویم در نمی آمد. اگر او شنید این خود معجزه بود. بدون حرؾ دوباره گل را برداشت و بو کرد. با نکته سنجی
گفت:
- محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من.
عجب حرامزاده ای بود. حرؾ های دو پهلو می زد. دوباره با ملایمت و دقّت گل را در جای خودش گذاشت. با دو دست
به میز وسط دکان تکتیه داد. باز هم آستین ها را تا آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات خیره بودند.
باز آن نیشخند شیطنت بار بر لبانش ظاهر شد. موهایش بر پیشانی پریشان بودند. وحشی، رها، بی نظم. پرسید:
- شما نشان کردۀ کسی نیستید؟
در دل می گفتم فرار کن. فرار کن. نگذار بیش از این جسور شود. این پسرک یک لاقبا. این شاگرد دکان ن ّجار را چه به
این ؼلط ها. نگذار پا از گلیم خودش بیرون بگذارد. چرا خشمگین نمی شوم. چرا ساکت ایستاده ام؟ باید توی صورتش تؾ
بیندازم. باید فیروز خان و حاج علی را به سراؼش بفرستم تا سیاه و کبودش کنند. دهان باز کردم ا بگویم این فضولی ها به
تو نیامده ولی صدای خودم را شنیدم که می گفتم:
- می خواستند. من نخواستم.
دوباره خندید. باز آن دندان ها را دیدم. پرسید:
- چرا؟ مگر بخیل هستید؟ نمی خواهید ما یک شیرینی مفصل بخوریم؟
- نه، الهی حلوایم را بخورید.
- چرا؟
به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام یک مار بودیم؟ نمی دانم هر دو اسیر بازی طبیعت. سرش را پایین
انداخت و آهسته آهسته دستۀ ا ّره را در مشت فشرد. آنچه نباید بفهمد فهمیده بود. برگشتم و آهسته و آرام به سوی خانه به
راه افتادم.
عاقبت من و خواهرم، بدون زیر انداز و پتو، در صنوقخانه به خواب رفتیم که با یک در از اتاقی که مادرم در آن جا
وضع حمل می کرد جدا می شد. ناگهان یک نفر ما را به ش ّدت تکان داد. چه کسی این وقت شب این طور قهقهه می زند؟

romangram.com | @romangram_com