#بامداد_خمار_پارت_21

مثلاً دارم کفشم را درست می کنم. گل را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار چوب در دکان تکیه داده
.بودم
یعنی چهار چوب را گرفته ام که نیفتم. گل از بیرون دیده نمی شد. فقط او می توانست گل را درون چهار چوب دکانش
ببیند، عاقبت سر بلند کرده بود تا ببیند این کیست که دهانۀ در دکان را مسدود کرده، یا شاید هم خوب می دانست. گفت:
- سلام.
همان طور که با پاشنه کفشم کلنجار می رفتم رو به سوی او کردم و گفتم:

- سلام.
نمی دانشتم نفسم چطور بالا می آید. گل را در دستم دید. صبر کردم تا مرد رهگذری که می گذشت دور شود و در پیچ
کوچه ناپدید شود. گل را رها کردم و به راه افتادم. و دقیقه سکوت و دوباره صدی ا ّره. به سقاخانه رسیدم. پیچه را بالا
زدم. شمعها را با عجله روشن کردم.
- خدا کند به ح ّق پنج تن خانم جان راحت فارغ شود.
انگار از خدا خجالت می کشیدم. باز آهسته گفتم:
- من هم از این عذاب فارغ شوم.
خواستم برگردم. چند نفر در زیر بازارچه بودند. صبر کردم. این دست و آن دست کردم. پا به پا شدم تا همه بروند. ولی
یکی می رفت و یکی می آمد. بلاخره به در دکان رسیدم. می خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود.
- خانم کوچولو.
جا
بر جا میخکوب شدم. شاخۀ گل روی میز ن ّجار بود. چشمانم از فرط وحشت گشاد شدند. وای اگر آقا جانم این را این
ببیند! راستی که هنوز بچه بودم. انگار در تمام دنیا فقط در یک خانه گل محبوبۀ شب وجود داشت. انگار نم دانستم آقا جان
و همۀ اهل خانه گرفتار درد زایمان مادرم هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلاً به خود زحمت نمی داد که به این
دکان زپرتی نگاه بیندازد. چه رسد به این که این شاخۀ گل را در آن تشخیص بدهد و آن را به دختر وجیه و تربیت شدۀ
خودش ربط بدهد. او گل را برداشت:
- این مال شماست؟
- نه، مال شماست.
- از چه بابت؟
- اجرت قاب عکس.
خندید و من خوشحال شدم. دندان هایش ردیؾ و سفید و محکم بود. مثل این که مشکل فقط دندان های او بود که کمتر از
دندان های پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت خدا بروم. این شاگرد ن ّجار در این دکان کوچک چه قدر زیباتر از پسر
محترم و زیبای شازده خانم می نمود. یا شاید به چشم من این طور بود. الحق که جای او این جا نبود. جای او در کاخ

romangram.com | @romangram_com