#بامداد_خمار_پارت_19
هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی
بعد می گفت:
- حالا شاهدش را بخوان. اصل کار شاهدشاست.
با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد، در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مؽانم
با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی
چه ته ّیه ای برای نوزاد دیده بودند. چه لباس هایی! همه منتظر بودند. پدرم می گفت:
- نازنین جان زیاد از پلّه بالا و پایین نرو.
خاله ام می گفت – همان که خجسته را برای پسرش می خواست:
- نازنین جان، مبادا چیز سنگین بلند کنی ها!
دایه جانم می گفت:
- خانم جان، این قدر دولا راست نشو.
نزهت که به دلیل اولاد ارشد بودن پیش پدر و مادرم هر دو خیلی احترام داشت، می گفت:
- خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم می کنید؟
- آمدیم و نصؾ شب بود.
- خوب باشد. هر وقت که بود باید خبرم کنید.
مادرم می گفت:
- وای خدا مرگم بدهد، جلوی نصیر خان از خجالت آب می شوم. سر پیری ...
وقتی خواهرم پافشاری می کرد مادرم می گفت:
- باشد، باشد، خبر می کنم.
و نزهت می دانست که مادرم خبرش نمی کند. از دامادش خجالت می کشید. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که مادرم
دردش گرفت. بلافاصله درشکه را به دنبال قابله فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالی که از ناله های مادرم دستپاچه
و نگران بودیم، به حیاط دویدیم تا قابله را ببینم. زن خوش قیافه، ریزه میزه و تر و تمیزی بود. رفت توی اتاق مادرم.
خجسته هر پنج دقیقه یک بار از پشت در داد می زد:
- خانم جانم زاییدند؟
بعد از م ّدتی قابله سرش را از لای در بیرون کرد:
romangram.com | @romangram_com