#بامداد_خمار_پارت_18
شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با ؼضب
ادای خودم را در آوردم: « خدا کند همیشه زنده باشید » ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد ن ّجار بی
سر و پا. تا به این آشؽال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.
دوباره صدای رنده بلندشد و دلم فرو ریخ. یعنی چه؟!
صدای ساییده شدن برگ .بهار بود. نسیم بهاری بود. بوی شب بوها در گلدان بود. گل های شوخ چشم و زرد بنفشه بود
هر شب که آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روی .درخت های چنار در اثر باد بهاری بود و آواز قمر بود. آواز قمر
گرامافون می گذاشت و خدا را شکر که در این بهار به یمن حاملگی مادرم، به یمن آن که شاید نوزاد جدید پسر باشد، در
خانۀ ما تقریباً هر شب صفحۀ قمر روی گرامافون بود. کتاب حافظ از دستم نمی افتاد. هر وقت پدرم شاد بود، مرا می
:خواست
- «محبوب برایم حافظ بخوان»، «محبوب برایم لیلی و مجنون بخوان.»
و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه می آمد، هر وقت عصبانی و خشمگین بود، مادرم می گفت:
- محبوب جان، بدو برو برای آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است. سنگ تمام بگذاری ها! خیلی عصبانی است.
زمانی که پدرم هنوز از خوردن زهر ماری توبه نکرده بود، فقط مادرم باید برای او سینی می گرفت. با دست های
خودش. سینی باید نقره باشد. جام باید کریستال باشد. حتماً کریستال تراش. ماست و خیار و نان خشکه، نمک و فلفل در
ظرؾ های مرؼی. همه به قاعده و مرتب. ما باید از اتاق بیرون می رفتیم. فقط مادرم بود که باید در کنار پدرم می
نشست.
- نروی ها نازنین جان. هیچ جا نرو. همین جا کنار من بنشین. آخر در سال یک شب هم برای من باش.
مادرم می خندید:
- بفرما آقا، نشستم. من که سیصد و پنجاه روز سال را برای شما هستم.
بعد، وقتی پدرم سر حال تر می شد، وقتی مادرم ظرفها را جمع می کرد و بیرون می برد، ما اجاه داشتیم وارد اتاق بشویم.
آن وقت پدرم یا روزنامه می خواند یا از من می خواست که رایش اشعار نظامی یا حافظط را بخوانم.
- محبوب جان، برایم شعر می خوانی؟
تا یک ماه قبل اصلاً نمی فهمیدم کدام صفحه را باز می کنم و چه می خوانم. ولی حالا می فهمیدم چه می خانم. لای صفحه
ای که می خواستم، یک تکّه کاؼذ گذاشته بودم. باز می کردم و می خواندم. پدرم می گفت:
- به به، به به، می شنوی نازنین؟ به به.
چشمان مادرم می خندید.
ای دل مباش یک دم، خالی ز شور و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشؽول کار او شو
romangram.com | @romangram_com