#بامداد_خمار_پارت_17
در شرایط معمولی جواب سلام او را هم نمی دادم. عارم می شد با افراد این طبقه همکلام شوم. ولی حالا بهار بود. چه
مرگم شده بود؟ نمی دانم. گفتم:
- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستید؟
- لابد هستم و خودم خبر ندارم.
بوی چوب رنده شده در بینی ام پیچید. چه بوی مطبوعی. بوی کار و تلاش. انگار بوی تازه ای به بوهای بهار افزوده شد.
ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پیچه چه طور فهمید جوان هستم؟ شاید از لحن صدایم بود.
گفتم:
- برایتان پیؽامی دارم.
با تع ّجب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را م ٌودبانه شما خطاب می کرد و برایش پیؽام داشت. پرسید:
- برای من؟
- بله
- من رحیم ن ّجار هستم ها!!
چه اسم قشنگی. به دلم نشست.
- می دانم.
- شما کی هستید؟
- دختر بصیرالملک.
آهسته رنده را زمین گذاشت و م ٌودب ایساد.
- سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیؽام برای پسر انیس خان است.
- بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
- به روی چشم.
- یادتان که نمی رود؟
- اگر زنده باشم نه.
زبانم لال شود که گفتم:
- خدا کند همیشه زنده باشید.
یک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:
- فقط برای اینکه پیؽام شما را برسانم؟
به سرعت گفتم:
- خداحافظ.
دیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین
romangram.com | @romangram_com