#بامداد_خمار_پارت_16

- با گالسکه برو که زود برگردی.
دایه خانم گفت:
- وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.
از حرؾ دایه تع ّجب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع
روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟
انیس خانم به التماس گفت:
- پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیؽام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به
هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.
حدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای
: ِخر ِخر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت
- خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟
با بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:
- قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.
- پس زود باش. خیلی طولش نده.
- می خواهی تو پیؽام انیس خانم را به شاگرد ن ّجار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟

ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با ن ّجار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه
پدرم را در می اورد.
با بی حوصلگی گفتم:
- خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.
هوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز
گذشته، فارغ از همه جا، ؼرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ
چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:
- اَه.
صدای رنده متوقّؾ شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:
- اَه به من دختر خانم؟
سرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته
داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را
که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بود؟ نمی دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می توانستند تکیه گاه
باشند.

romangram.com | @romangram_com