#بامداد_خمار_پارت_15
مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.
سا
خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و ل بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار
شدم و طرؾ راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیؽام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و
فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک ؼروب بود. داخل مؽازه از چوب و تخته
و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مؽازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار
سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و
موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش
شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روؼن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من
در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراؾ. ولی این موها وحشی و رها بودند.
به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و
روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرؾ شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می
توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:
- آهای جوان .
بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:
- بله!
حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیؽام را شنید و گفت:
- چشم
نه او با ما حرؾ زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.
- این چه جور مؽزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟
دایه خانم با اعتراض گفت:
- خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.
مادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:
- آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.
- خوب نداشت خانوم جان.
با حرص گفتم:
- خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟
- از دهانه بازارچه.
مادرم با بی حوصلگی گفت:
romangram.com | @romangram_com