#باغ_پاییز_پارت_9
-اما تو حق نداشتی اون کار رو کنی . اینبار قبول کن که تقصیر تو بود . اون بدبختا چه میدونستند که تو دم به ساعت میری بیرون و توی باغ درس میخونی ها؟ هر چقدر هم که کارشون زشت شده بود که من محال میدونم چون خودم دیدم که فقط داشتند با هم حرف میزدن نه چیز دیگه ، تو نباید اونجوری سرشون داد میزدی که اینجا چه غلطی می کنید؟ حالا شانس اوردیم که سروش به دادت رسید و رو به پری گفت که تو اشتباه گرفتی و تو تاریکی فکر کردی غریبه اند وگرنه خدا به دادمون میرسید . اون پری دیگه سروش نبود که هیچی بهت نگه . پری از اون سلیته ها ست که هیچ کس رو جز خودش نمیبینه .
دندون هام رو از حرص بهم فشردم و گفتم:
-غلط می کرد دختر زشت ایکبیری. حالا خوبه قیافه اونچنانی هم نداره .من موندم به چیش مینازید . اه
و بعد چشم و دهنم ور چپ کردم و ادای پری رو در اوردم که خنده بهار رو به صدا در اورد ....
-بهار، خونه ای؟
با شنیدن صدای سروش یهو از جام پریدمو صدای خنده بهار هم قطع شد .صداش رو صاف کرد و گفت:
-بله سروش خان بفرمایید داخل ....
برگشتم رو به بهار و با چشم غره گفتم:
-چی چی بفرما تو ؟ بزار برم ببینم چی کار داره .
و قبل از اینکه بهار به خودش بجنبه از در بیرون رفتم و رو به روی سروش بدون اینکه سلام کنم ایستادم .
romangram.com | @romangram_com