#باغ_پاییز_پارت_8


صدای بهار رو شنیدم که در حالی که می خندید گفت:

-یادته سرش داد زدی و گفتی که تو با چه اجازه ای اومدی تو باغ قدم بزنی ؟ یادته گفتی می میری یه یالله بگی؟ وای من جای سروش اون روز از ترس سکته کردم . پسره بیچاره تازه ازت معذرت خواهی هم کرد اما تو با پرویی برگشتی گفتی دیگه تکرار نشه ها ....

برگشتم و با خنده گفتم:

-خوب کردم دیگه . چیه تو امروز هی طرف اون رو میگیری .خودت هم اونجا بدون روسری بودی می پریدی بهش .

بهار پنجره اتاق رو باز کرد و گفت:

-باشه اینم می گیم تقصیره اون بود که یهو سر و کلش پیدا شد .اما اون دفعه رو چی می گی که با دختر خاله اش اومده بود توی باغ و سوار تاب کرده بودش ....

اینبار به جای اینکه بخندم عصبانی شدم و با صدایی نیمه بلند گفتم:

-این بار دیگه حقشون بود دختر وقیح . همچین نشسته بود نزدیک سروش و دستش رو انداخته بود گردنش که من هر لحظه می گفتم الان اینا میرن تو هم . بیشعور اگه دلش میخواست باهاش کاری هم کنه .میبردش تو اتاق خودش خوب . خجالت نمیکشه اومده نشسته جلو خونه ما دختره رو .....

نفسی عصبی بیرون دادم که بهار گفت:


romangram.com | @romangram_com